ناهماهنگ



فقط نگاه کن .

امروز و دیروز و تمام روزهای بی تو .

چیزهایی برایم داشته .

 هم ملال .

هم ددگی از هر کسی که شبیه تو  .نیست .!

و البته میزان زیادی حسرت .

حسرت روزهایی که بدون تو خواهد آمد .

حسرت جوانی ای که بدون تو میگذرد.!

و حسرت تمام عاشقانه های پنهانی .

تمام تپش های نامنظم قلبم .

و گر گرفتن های صورتم .

و شرمزدگی هایی که فقط به چشم خودت بیاید .

و حسرت اشتیاق تو .برای خواندن نوشته هایم .!

و حسرت تمام آنچه نشد .!

و نبودنت .قاب عکس های حسرت را توی طاقچه های قلبم جا گذاشته .

.

اما .بی انصافی چرا؟

امید .

هنوز یکه تاز میدان جان است.

ایمان هنوز از نفس نیوفتاده .

و من.به معجزه های امید،ایمان دارم!

به امید خودش!

آرزوهایم را هرروز گردگیری میکنم .مبادا گرد خستگی رویش نشسته باشد .

هرروز یک ساعت تمام به تو فکر میکنم .به لحظه های خوب و خنده های دلبرانه !و به زمانی که شبیه هیچ زمانی نیست .

و من امیدوارم این روزها .میگذرند!

هرچند با ملال .هرچند با دل زدگی از هرکسی که شبیه تو نیست .هرچند با حسرت .

.

به امید روزهای باتو!




اینجا بارون شدیدی می باره .

بارون شدید رو خیلی دوست دارم .فارغ از سرما خوردگی های بعدش .خیس شدن لباسام و هر چیز دیگه .اما بارون و باد .اصلاااا!

میدونید بارون تنها.یه حسی داره شبیه آرامش که باد و بوران اون آرامشو بهم میزنه .!

الان از اون موقع هاست که دوست ندارم از خونه بیرون بیام .چون باد شدیدی داره همراهش میاد .بادی که پنجره ها و درها رو محکم ت میده و شاخه های درختا رو به شیشه های خونه ها میکوبه .!

کلا ااما دیگه دلم زمستون نمیخواد .دلم یه بهار ملس میخواد .اصلا دلم چهارباغ میخواد .نه .دلم باغ ارم شیرازو میخواد .

رمانی رو شروع کردم تحت عنوان آنا کارنینا.اصلااا خوب نیست .میخوام ولش کنم !حس خیانت و اشوب خانوادگی و همه چیزای بدی که ازش متنفرم توش هست .!عشق توش مسخره ترین حالت ممکن رو گرفته.!جدااااا!شاید ادامه اش بهتر شه ولی من طاقت ادامه دادنشو ندارم و از طرفی از مبهم موندن تیکه هایی از داستان متنفرم و نمبتونم بزنم جلوتر .!

آهنگ جدیدی دانلود کردم که به نطرم شاااهکاره .نامه های وحید تاج ."آسمان بارانی و بغضی گلو گیر من است.بی تو هرشب انتظار و انتظار و انتظار!

و در نهایت یه شعر م از بی تا امیری :


پر از گلایه و دردم ، پر ازپریشانی

پر از نوشتن شعری که تو نمی خوانی


دلم گرفته از این غصه های از سر هیچ

دلم گرفته از این بغض های طوفانی


از آن صدای زمخت و غریب تلوزیون

از این سکوت غم انگیز و تلخ و طولانی


دلم گرفته از این حرفهای تکراری

از این "به من چه "،"برو بی خیال "، "خود دانی!"


از اینکه می رسی از راه و می روی ناگاه

فقط به نیّت اینکه مرا برنجانی


از اینکه آخر هر بار درد دل کردن

رسیده ام به پریشانی و پشیمانی


از اینکه گریه کنم،شاید از سر اجبار

بپرسی از من و این چشمهای بارانی


کمی کنار من و غصه هام بنشینی

کمی به حال من خسته ،دل بسوزانی


دلم گرفته از اینکه همیشه دور از تو

دلم گرفت و گذشتی از آن به آسانی


دلم گرفته و امشب دوباره تنهایی 

و باز شعرجدیدی که تو نمی خوانی.

کامنتی نیست .

اعلام حضور کنید لطفا .!


.

میدونی از چی دل آدم گاهی به پرواااز در میاد؟؟؟

از دیدن ذات کودکانه و پاک بعضی آدما .

اونایی که فکر میکنی بزرگ شدن هاااا.ولی واقعیتشون هنوز یه بچه تخس و شیطون و بامزه است که هر موقع اراده کنه میتونه روح و روانتو تحت سلطه بگیره و عاشق خودش کنه.

اونی که وقتی میخوای بلند شی که بری .میگه کجا داری میری ؟بمون پیشم .!اونی که وقتی عصبانی ای ؛گیج میزنه و دست و پاش رو گم میکنه و نمیتونه روی کارایی که میکنه تمرکز کنه آخرم میاد کنارت میشینه هی دل دل میکنه.هی دست دست میکنه .تا بپرسه چت شده تو امروز؟

اونی که واسه حرف زدناش توی چشمات زل نمیزنه .اونیکه وقتی داره باهات حرف میزنه صداش میلرزه .اونیکه .اونی که واسه راحتیت میگه تو بمون .من میرم!

اونی که از عزیزترین چیزاش به خاطر حفظ رفاقتش میگذره .!

آدمای پاک و باحال دور و برمون زیادن .اونایی که بزرگ شدن .عقلشون خیلی بیشتر از ما میرسه که دلشون اندازه دل یه بچه پاک و لطیف نگه داشتن.!

.


توی ذهنم بود که بعد از امتحانات .دوباره اینجا رو راه بندازم اما همش فراموش میشد تا امشب .!

.

حس برگشتن به وبلاگ قدیمیم.

مثل برگشتن به خونه ایه که خیلی وقته توش قدم نذاشتم .

این وبلاگ که مدت زیادی عمر نکرد و مطلب زیادی توش به اشتراک گذاشته نشد .

اما با هر برخورد انگشتام به دکمه های کیبورد .انگار که قلنج میشکنه و از خواب چند ساله بیدار میشه .!

پرده ها رو کنار میزنم و اجازه میدم نور زندگی خودشو به صفحات بی جون این وبلاگ بتابونه .

شاید دیر .شاید زود .اما نمیذارم چراغش خاموش بمونه.!

اخرین بار که اینجا بودم سال سوم دبیرستان و بعد از امتحانات ترم بود .

حالا سال دوم دانشگاهم و یه ماه از ترم گذشته .!

شاید "زمان" وقتی توی مسیرش قدم برمیداریم کند بگذره اما اگر از گود بیایم بیرون و یه نگاه به گذشته بندازیم میفهمیم گذر زمان قدر یه پلک بهم زدنه.!سرعت وصف ناپذیرش خیلیارو از ما جدا انداخته و خیلیا رو به ما ملحق کرده .خیلی از سستی هامون رو به صورتمون سیلی میزنه و گاهی موفقیت هامون رو کوچیک نشون میده .!مهم ترین چیز اما این نگاهه رو به جلوئه .!گذشته ای که گذشت .دیگه بر نمیگرده .!

به هرحال دوباره سلام.

.

عنوان مطلب شعریه که چند ساعته روی زبونمه و ترجیح دادم اون بالا بیارمش .بلکه این سکته حافظه ام تو یادآوری بعضی از شعرها .به یه دردی بخوره .!



اصلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام

من رعد و برق و زله‌ام؛ ناگهانی‌ام

این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز

داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام

رودم؛ اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم

کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانی‌ام

من کز شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم

من، این من غبار؛ چــــرا می‌تکانی‌ام؟

بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز

این سر که سرشکستۀ نامهربانی‌ام

کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست

از بعد رفتنت گل ابروکمـــــــــــــــــــــــــــانی‌ام

"شاعر شنیدنی است" ولی دست روزگار

نگذاشت این کـــه بشنوی‌ام یا بخــوانی‌ام

این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند

من دوست‌دار بستنی زعفــــــــرانی‌ام

حامدعسکری

پ.ن،این شعر رو دوووست دارم

روزگار سختی شده هاااا!


در ترک عشق است و کماکان درد دارد
هرچه جنون خوش بود، جبران درد دارد

یکریز می‌گفتند درمان دارد این درد
اما نمی‌گفتند درمان، درد دارد

هر روز قوتِ لایموتش ـ شُکرـ جور است
در دست اندوه و به دامان درد دارد

هر چوب‌خطی سوزنی بر طاقت اوست
همدردی تقویم زندان درد دارد

وقتی که تنهایی همان زندان چه بهتر
دوری در آزادی دو چندان درد دارد

بی‌همقدم باشی هوا هم خوب باشد
مثل تگرگ آن وقت باران درد دارد

اصلا حساب درد دوری را نمی‌کرد
وقتی به عشقش گفت وجدان‌ـدرد دارد

«هب لی کمال الانقطاع» اما خدایا!
اینگونه دل کندن به قرآن درد دارد!
انسیه سادات هاشمی 
پی شعر ؛
مناجات شعبانیه و من و این بیت آخر .و یه بغض به اندازه هزار سال دوست داشتنش .!
من تمام عمرم دوستت داشتم .
حتی .خیلی قبل تر از آن .
نمیدانم کجای این تاریخ باید دنبالت بگردم .
اما میدانم تو هم در گوشه ای دنبال دوست داشتنم میگردی .
من به تو میرسم یا تو به من .
یا این جنون باید به پایان برسد ؟؟؟
هرچه هست .تقدیرش را سپرده ام به صاحب نامم .
به امید روزهای با تو .!


سلام سوژه ی نابم برای عکاسی

ردیف منتخب شاعران وسواسی 

سلام هوبره ی فرش های کرمانی

ظرافت قلیان های شاه عباسی 

تجسم شب و باران و مخمل نوری

تلاقی غزل و سنگ یشم و الماسی 

و ذوالفنون شب چشم تو را سه تار زد

به روی جامه دران با کلید سُل لا سی 

دعا دعای همان روزگار کودکی است

"خدا تُنَد ته دُباله تو مال من باسی"

حامد عسگری

.

پی شعر؛این شعرو دوست دارم 

تو چشمات چی داری؟یه جوریه.


از رقیبان کمین کرده عقب می ماند .هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را.

مثل ان خواب بعید است ببیند دیگر .هر که تعریف کند خواب خوشایندش را!

من حتی توی حرفامم دقت میکنم .تا نکنه حرفی بزنم و خدا تو رو از من بگیره!

هع .انگار بهم داده تو رو .!

چه غم انگیزه .نداریش اما همش میترسی از دستش بدی.!

درد و دل های من با دیوار.!



_آخه بچه .تو از زندگی چی میدونی؟

+انقدر میدونم که بدون "اون" میمیرم !

و یه دیالوگ یهویی برخاسته از ذهن من!

پ.ن:گاهی منطق آدم بزرگا.ادمای دو دوتا چهارتا کن .ادمایی که فک میکنن حساب کتاب سرشون میشه .بدجور میره رو اعصابم .!مگه ما ادما چن بار تو این دنیای پر از تهدید و استرس و هیجان و خوب و بد وسفید و سیاه زندگی میکنیم؟مگه میتونیم 0.0001ام اونچیزی که جمع میکنیم رو ببریم اون دنیا اخه؟

زندگی گاهی تپش نامنظم یه قلب عاشقه .از دیدن معشوقش.!زندگی همین عشق بال زدن پروانه روی سر شکوفه هاس .!

اصلا زندگی صدای بازی بچه هاس که از مدرسه اون ور کوچه توی گوشم میپیچه .!

زندگی همین کاعذ و خودکار منه که که گاهی خیلی بیشتر از آدمای دور و برم فهم و شعور داره .فهم سکوت کردن و گوش کردن .چیزیه که دیگه کیمیا شده .

ادمای حساب گر و خسیس و دگم این روزا .به چی میگن زندگی؟وقتی که رورای قشنگ خدا رو با اسم شنبه به کام خودشونو دنیا زهر میکنن و روز جمعه هم دغدغه شنبه ولشون نمیکنه!

دغدغه پول .دغدغه نبود امکانات .و هرچی .!وقتی هنوز میشه اسمون آبی رو دید .هنوز میشه هرروز صبح دوباره نفس کشید .!و تو این وانفسای مرگ و میر یه روز تازه رو شروع کرد .!و با هم بود .و حتی میشه توی سخت ترین شرایط به هم اعتماد کرد .!و میشه به هم کمک کرد .زندگی دیدن ایناس .!نه دویدن پی چیزی که از اولش مال ما نیس .آخرشم مال ما نمیشه!

این متن مال وبلاگ دیگه امه .

ترجیح دادم اینجام بنویسمش .!



هر قدم که بر میدارم .بوی عطرت توی جانم میپیچید .
هر لحظه خوشم که جا روی جای پا تو میگذارم .
هر آن منتظرم در حوالی خودم .میان شهری که به نام توست ببینمت.
از دور .یده یده .و دلم برود با تمام آنچه تویی!
من فرسنگ ها راه را به عشقت پیمودم .
خسته خسته .
اما انگار
چرخ تقدیر به دوری ما،دور گرفته!
فاصله میان ما همان است که بود.
تو می آیی و من میروم .
قدم میگذاری _بی هوا و بی حواس_ روی رد پاهایم.!
تو هستی و من نیستم .
راست است این شعر که
نفسم میگیرد .
در هوایی که نفس های تو نیست .
باورم نمیکنی؟.

زندگی الاکلنگ وار من است دیگر .
ما نمیتوانیم هر دو بالا بمانیم .
پایین هم.
بیا .
بیا از این شهر بازی جهنمی فرار کنیم.


یه روزی بود .

مثل همین امروز .بارونی .اونروز بارون انقدر شدید بود که پنجره ها رو شدت ضربه های قطره هاش میلرزوند .!

صدای ناودون اتاق یه لحظه هم ساکت نمیشد .انگار سطل سطل آب روی زمین میریختن.نمیدونم چرا اونروز سقف اتاق چکه نمیکرد.پاهامونو چسبونده بودیم به بخاری توی اتاق و روی دوشمون پتو انداخته بودیم .و چای تازه دمی که روی‌بخاری گذاشته بودم رو میخوردیم.و بارون رو تماشا میکردیم.

تنها کسی بود که از حسم اونروزا خبر داشت.اونم نه کامل .بهش گفته بودم اگه فلانی پا پیش بذاره .تا تهش میرم که بشه.!

گفتم و مشکوک زل زد به چشمام.ابروهاشو چین داد که آیییییی.دل اینم رفت ! منم گفتم هندیش نکنه .فقط یه ترجیحه .!همین !

اونروز از دانشگاه اومد خونمون.از مقنعه اش آب میچکید.و شده بود عین موش اب کشیده .

چن وقت بود .نه حماقتای من خبری بود .نه هیچی .!تو سکوت مطلق فرو رفته بودم.

دختر بود بالاخره!میفهمید حالمو .حتی اگه خودم بهش حرفی نزده باشم!

گفت چته چن وقته ؟خودتو غرق کردی تو درس و کتاب و هزار کوفت دیگه!گوشیتو دستت نمیبینم!

گفتم درسها سنگین شده.

گفت‌ آها یهو درس ها سنگین شد؟

گفتم نه.سنگین بودنشو تازه حس کردم.

گفت من که میدونم چته!

گفتم چمه؟

گفت بماند.

عصبی بودم .گفتم درد و بماند .الکی برام حرف درنیار.

گفت از حرف گذشته کارت.تو داری میمیری.

گفتم شاید تا قبل از این که یه سری چیزا رو بفهمم حرفت درست بود نه الان.

گفت چطوری؟

گفتم باید منطقی باشیم.مسئله ساده اس !هیچی با هم هماهنگ نیس!

گفت ینی بیخیالش شدی ؟به همین راحتی ؟

هیچ وقت یادم نمیره .

داد زدم.

که

احمق جوووون.ساده و راحت مترادف نیستن!نمیفهمی؟

دستام یخ زده بود و جوراب پشمیای کلفتمم پاهامو گرم نمیکرد .مثل امروز!

دیگه بقیه اشو یادم نمیاد.

فقط یادمه وقتی اینو گفتم.اولش یه لحظه مات موند.بعد الکی قهقهه زد و گفت اوووه چته حالا .خانوم المپیاد ادبی !غلط کردم.!

هر وقت بارون شدید مثل اونروز میباره .یاد اون حرف حکیمانه ام میوفته .

بعضی وقتا پیام میده :

یه روز یکی توی یه روز بارونی بهم گفت:ساده و راحت مترادف نیستن.نمیفهمی؟!؟


بغلم کن که خدا دورتر از این نشود.

.

روی یه نوت صورتی ک به دیوار اتاقم چسبوندم .دو ماه پیش.نوشتم :آنها که از تنهایی نمیهراسند ؛باهم بودن هایشان عجیب اصالت دارد.!هر روز میخونمش.هر روز جلوی چش.هر روز و هر ثانیه و هر لحظه باورش دارم.اما امروز .

نه!

به همین سادگی.!

شعر اول پست از حامد ابراهیم پور


سرم پر از حرفاییه که شنیدم.

کل آدمای آشنا و غریبه ای که دیدم .

یه ریز توی سرم حرف میزنن.

حرف میزنن و انقدر این حرفا بهم قاطی پاتیه .که حتی نمیتونم صداهارو از هم تشخیص بدم.

سکوت اتاق عحیب با اونا تناقض پیدا کرده .

انگار همه صداها از صدای ضعیف و کم جون شعله بخاری که نور آبیش یه قسمتی از اتاق تاریک رو روشن کرده؛ جون میگیره و توی سرم ده برابر میشه.

پاهام بی جونه و دستام حتی تاب گرفتن گوشی رو هم نداره .

مشاور میگفت باید برگردم به اون روزام.میگفت برای اینکه سرمو شلوغ کنم باید یه برنامه هفتگی پر تر بنویسم .یه جوری سر خودمو شلوغ کنم ک ۱۰ شب بخوابم .خواب ک نه!بیهوش شم.!میگفت هر فکر ناجوری که میاد تو ذهنت تا ته ادامه بده و ختمشو بگیر .

اما من هنوز بیدارم.حتی صدای برخورد انگشتام با گوشی رو هم میشنوم.

امشب دختر فامیل دور که۴ سال ازم کوچیک تره بچه به بغل اومد تو هیئت .

باورم نشد .این همون دختر کوچولوییه که باهاش بازی میکردم!عجیب سن و سال دار به نظر میرسید .نمیدونستم باید واسش خوشحال باشم ک تحصیلات سوم راهنمایی داره و شوهر و بچه؟یا ناراحت؟

صدای جیغ و داد ۸ یا حتی ۱۰ تا بچه زیر ۴ سال که توی یه اتاق ۱۲ متری مشغول هوار کشیدنن آدمو دیوونه میکنه.!

امشب کلا یه گوشه نشسته بودم و سرمو توی دستام گرفته بودم.!بی هیج حرفی .فقط حواسم بود بچه ها حمله ور نشن سمت خواهری .

صداها توی گوشم شدید و شدید تر میشن.سر درد و حالت تهوع .

باید یه برنامه سنگین تر بریزم که ۱۰ شب بیهوش شم.!

چطوری؟

گفت دوشنبه ۹ صبح برم دفترش که بفهمم.دیگه باید چی کار کنم؟

صدای استادتوی گوشم میپیچه فقط میگه فاطمه فاطمه.هی میخوام بهش بگم هاااان؟اما نمیتونم.

صدای جیغ بچه.صدای مشاور .صدای پچ‌ پچ خانوما.صدای برخورد قاشق  با بشقاب .صدای حتی ظرف شستن.فرو رفتن بشقابای چرب توی لگن آب جوش و کف .!شلق شلق النگوها.!آیین دادرسی و تاریخ  تحلیلی.ثمن و مبیع ‌.

خوابم نمیبره.

گیجم.!

دارم دیوونه میشم .

پر از گلایه و دردم پر از پریشانی 

پر از نوشتن شعری که تو نمیخوانی

دلم گرفته از این غصه های از سر هیچ

دلم گرفته از این بغض های طوفانی

از آن صدای زمخت و غریب تلوزیون

از این سکوت غم انگیز و تلخ و طولانی

دلم گرفته از این حرفهای تکراری

از این "به من چه "،"برو بی خیال "، "خود دانی!"

از اینکه می رسی از راه و می روی ناگاه

فقط به نیّت اینکه مرا برنجانی

بخشی از غزلی از بیتا امیری


زن عمو امروز روضه داشت این بعد از ظهری .

منم در کسوت ظرف شوری برای روضه امام حسن ع داشتم یه کارایی میکردم.

خلاصه آخرین ظرفا رو داشتم میچیدم رو صافی ک ظرف از زیر صافی بالای ظرف شویی در رفت و ششششرررررررررققققققق .شد انچه نمیباید .

حال اینکه سکته کردم و خودمم تو حال و هوای یه جیغ خفیف کشیدم بماااند .

گروه ضربت که تو روضه نشسته بودن بماااااند.

از همه بد تر مامان بود ک گفت .چیکار میکنین.پس چرا ظرفای جاریمو میشکنین؟و همه با انگشت دختر خودشو نشون دادن و این اتفاق عمق فاجعه رو رقم زد .داغونم کرد!

عضو کوچک گروه ضربت میگفت فاطمه جون دست خودت ک چیزی نشد؟

عضو بزرگتر میگفت این دخترای این دوره و زمونه این شکلی هستن دیگه.کار نکردن.!

میخواستم بگم برو نگاااا کن تو آشپزخونه رووووو.دو هزارتا ظرف شستم نااامرد.منو به خاطر این آخری کلااااا زیر سوال نبرین خو!عین بچه ها بغض کرده بودم.!

یه پیش دستی اندازه کف دست یه صدااایی داد که آبرومو برد.!

البته میتونیم امیدوار باشیم که دعاهای من تو روضه برای رفع و رجوع شدن مسئله گروه ضربت همون لحظه جواب داد و یه جوری اوضاع پیش رفت ک از انتخاب منصرف بشن.!مثلا برن به آقاهه بگن دختره این دستش به اون دستش میگه غلط نکن.!این کل زندگیتو میده به باد .!بیخیالش شو.اونم یه حساب سر انگشتی میکنه میبینه آره .راس میگن.و قضیه" بعد صفر ایشاالله خدمت میرسیم ".میره به فنااااا.!

+منو بگو .گفتم بشینم تو آشپزخونه توسط اشخاص فوق الذکر رصد نشم

×××هرچی فک میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم ک فقط مامانم میتونسته این پستو dislike کنه!مامان .ببخش !اگرم کس دیگه ای اینکارو کرده .مرسی !


یه رفیق دوران دبیرستان باید باشه .

وقتی داری از  یه سری چیزای زندگی ناامید میشی و به فکر اینی ک مثل عزیز ترینای زندگیت ول کنی و بری و بگی .من یه نفره نمیتونم.هرچی هم تلاش کنم!

واست پیام بفرسته:

عوضش چشم یه دنیا شب و روز به برنده بودنت خیره شده!یادت رفته؟

این اهنگ همیشه میتونه منو برگردونه به زندگی واسه همین یه یادآوری ساده از خاک بلندم میکنه!حتی اگه طرح بحثش سالبه به انتفای موضوع شده باشه .‌‌

راه پر پیچ و خمی منتظره .

تکیه کن به پای خسته خودت.

پای داغ ما نمیشینه کسی .

جز دل به خون نشسته خودت!

.

بعد از یه امید نیمه جون .وقتی استاد عصر بهم گفت المپیادو بخون که کارای مهمی منتظرته .

حالم خوبه .

خدارو شکر.

خدارو شکر.

ماشاالله و لاحول و لا قوه الا بالله

.

پینوشت:باورتون نمیشه فرش اتاقو با سشوار خشک کردم.بابا میگه نخبه مملکتو.میگم بابا ولم کن سرجدت!با این بوی نم مغزم کار نمیکنه دیگه.!

باید سه راهی بلند بیارم .سیم سشوار به سقف نمیرسه

پیاپی نوشت:امروز بعد از ظهر رفتم رو شیروونی اتاق باعث و بانی نشتی رو کشف کنم.انقددد لیز بود. بارونم نم نم شروع شد.داشتم سکته میکردم.عین کولیا افتاده بودم به جیغ و داد.کارگرای همسایه رو به رویی از رو داربست خیلی بهم خندیدن .البته منم بودم میخندیدم .چادر رنگی رو پیچیده بودم دووور سرم .نیم خیز فقط مامانو صدا میزدم.مامانم فقط بد و بیراه میگفت که این چه کاریه .این کارا به تو نیومده ‌فلان فلانت!ولی فهمیدم چی شده .ناودون گرفته بود.اب هم راه کج کرده بود زیر سقف کاذب .!آه.خیلی موقعیت بدی بووود!

خدا نصیب نکنه

داشتم به مرگی آسمانی با سقوطی دردناک فک میکردم همش .!


 

 

.

بی ربط۱:

زکات علم نشر و آموزش اونه.

و پرداخت زکات هرچیز اونو از بلا حفظ میکنه .

نتیجه اینکه برای اینکه علمت سالم بمونه باید به بقیه یادش بدی !

تصمیم گرفتم تا اونجا ک میتونم چیزی خوب و جدیدی ک فک میکنم به درد بقیه میخوره تو حقوق یا راجع به کنکور انسانی .یا حتی زبان و داستان یاد گرفتم به اونایی ک لازمش دارن معرفی کنم و مسیر بدم.نمیتونم اسمشو بذارم یاد دادن.چون من معلم نیستم‌‌‌.اما میخوام برای سالم موندن محفوظاتم یه کاری کرده باشم.!شاید اسمش خودخواهی باشه .اما همینه ک هست!

+بی ربط ۲:مرکز مشاوره = شمشیر دولبه!

 


یه جوری کف اتاقو آب گرفته و سقف چکه میکنه .که میخوام از اتاق تو حیاط فرار کنم.بیخیال وسیله مسیله هام.

فقط لپ تاپ و گوشی و کتابای کتابخونه دانشگاه و کتابای بچه های دیگه ‌

الفرار .

.هر سال ایزوگامش میکنیم.بازم این اوضاعه.

همه دارن پیشرفت میکنن من پس رفت.تو سبک زندگی و فناوری های نوین!یه کاسه ک توش یه پارچه پهنه .ته اوووووج خلاقیتمه هااا قشنگ.که چک چکش نصف شب نره رو مخم.دقیق زیر سوراخ سقف ‌

خدایا .به من خاطراتی تو زندگی عطا فرمودی که به مامان بزرگ عطا نفرمودی .ممنوووووووون!

.

یه بار بهار و یه بار پاییز و یه بار زمستون.ام.خب فقط تابستون اوضاع بهتره.البته اگه سونا خشک بودنش صرفه نظر کنیم.

خدایاااااا مرسی واسه بارون .اینکه من از این اوضاع ناراضیم ربطی به بارون خوشگلی که واسمون نازل میکنی نداره فدای تو.

ولی خب قربونت برم .خدای نازم .من امروز ۸ کلاس دارم و از ۱ نصفه شب هزار بار بلند شدم و جای هزار تا چیز رو تو یه وجب جا عوض کردم‌.خسته شدم و هیچ کس تو این جزیره متروک به داد دلم نمیرسه .!جز خودت.!

خوابم میاد.و نگاهم به گوشی و در امتدادش خیسی گسنرده روی سقفه و وسایل تل انبار شده این طرف .!شاااااید بااااورتون نشه اما دیگه سقف چکه نمیکنه.یه ریییییز عین شیر اب ازش آب میاااااد .شرح ما وقع .لحظه به لحظه .


بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما

نه بر لب، بلکه در دل گُل کند لبخندهای ما


بفرمایید هر چیزی همان باشد که می‌خواهد

همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما


بفرمایید تا این بی چراتر کار عالم؛ عشق

رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما

قیصر امین پور 


میگه فاطمه شماره خونتونو بدم به یکی از فامیلامون واسه امر خیر .

میگم خب اطلاعات.

میگه !میفهمم نصفشو داره اغراق میکنه .ولی خداییییی قد ۱۹۰ ؟اون سریع مشخص میشه قد اصلیشاااا!کما اینکه ادمی ک نردبونه واسه هیچ کس جذاب نیس!_مگه اینکه والیبالیست باشه!_

.

فک کنم خودش پسره رو میخواست.خیلی بیخودی ازش تعریف میکرد .حالا میگم بیخودی من تاحالا ندیدمش ولی .حس و حال دختره یه جوری بود!گفتم چرا نمیاد خاستگاری خودت؟گفت چه میدونم .البته منم جواب مثبت نمیدماااااا

گفتم نه عزیزم لطف کن شماره ام رو نده .گفت آخه مامانش اومده دیدتت.!

گفتم نه .دخترم!نهههههههه.یه نفس راحتی کشید از بیخ ریه هاش.!بیچاره !

دلم واسش سوخت.دلم واسه خودمم سوخت .یاد اون وقتی افتادم که مامانش دستمو گرفت گفت فاطی میخوام فلانی رو بگیرم واسه پسرم!تو دوست دختره ای میشناسیش !نظرت؟؟؟من از جیگرم سوخت و گفتم خیلی دختر خوبیه.خوشبخت شن!!!خخخخخ دنیای عجیبیه!

اهای دنیا!خاک تو سرت!

 

.

اون خداحافظی رو بیخیال شین!من اینجا حرف نزنمم میمیرم!


سر و کله زدن باچن تا از بچه های بووووق و شنیدن یه عالمه دروغ،سر درد،یه سرماخوردگی نهفته ،حالت تهوع،خوابالودگی ،کلاس جزا و‌مبحث ی،دکتری ک بازم امروز میگه زیاد درس نخون _شب بیدار نمون_استرس نداشته باش.و من هیچ کدومو نمیتونم رعایت کنم!"اختیاراااا یا اجباراااا"،بارون نم نم خوشگل بعد ازظهر.تاریخ آزمونی ک هی عوض میشه .

از من یه ملغمه ساخته از غم _حسرت_شادی _فحش _درد_فین فین _مزخرفات و کمی_ امید !

که به خاطر شرایط بیرونی روز ؛قادر ب بروز هیچ کدوم نیستم.جز سکوت!

 

 


دیروز از حوزه هنری پیام اومد که یه نشست کارگاه طور قراره امروز ساعت ۳ برگزار بشه .

واقعااااا از نوشتن و رمان و داستان دور افتادم این چن هفته ‌‌‌‌.

حتی ذوق دلنوشته نوشتن !!!!رو هم از دست دادم.ذهنم از بس جنگجو شده .فقط دارم به یه چیز فکر میکنم.دانشگاه و المپیاد.بابا و رضایتش مبنی بر اینکه میشه بدون شوهر!!! هم یه شهر غریب زندگی کرد و اطمینان دادن بهش که شاید تهران از شهر خودمون کثیف تر باشه ‌.اما هر نیم سانت یه راه یه آدم منتظر نیس تا یه دختر تنها رو ببینه‌ و دور از جون همه دخترا اون چیزی که نباید پیش بیاد.!البته هیچ اطمینان صد درصدی ای وجود نداره .نسبت به هیچ اتفاقی در آینده نمیشه مطمئن بود‌‌‌.مامان میگه تو شوهر کن برو قله قاف .اگه ما کاری باهات داشتیم.ولی یقیناااا شوهر نمیتونه یه همچین زندگی سیمرغ واری تو این دوره و زمونه برای من به ارمغان‌بیاره.بهشون میگم شمام بیاین باهام.منو نبندین بیخ ریش یکی دیگه دوتایی به جای قله قاف سقوط میکنیم ته چاه ویل.!میگن هرگز.!اما دارن نرم میشن .گمونم!البته این قضیه که خودشونم باهام بیان.!

دیروز داشتم به این فکر میکردم که بیشتر دخترای ایرانی .به خصوص مذهبیاشون .به این خاطر زود ازدواج میکنن.چون نمیتونن از تنهاییاشون استفاده کنن.چون از تنهایی هیچی جز سکوت براشون باقی نمیمونه.سکوت.سکوت خونه.سکوت اتاق‌اون وقته که حس میکنن تنهایی شون فقط باید با یکی پر بشه! جای یکی خالیه.که بتونن بال وا کنن.!و گند بزنن به زندگی خودشون .چون فقط به یه دلیل ازدواج کردن.پر کردن تنهایی.همین .نه کمبود های عشقی .نه کمبودهای دیگه .نه تلاشی در جهت تکمیل و تکامل دینشون.هییییییییییچی!فقط بودن یکی دیگه!همین!

این عرف مسخره البته تا حدی داره از بین میره اما هنوز توی شهرای کوچیک هست.توی خانواده های محدود هست.اینم اگه مثبت اندیش باشیم از احترام زیاد به دختر و اگه بخوایم بعد منفیشو در نظر بگیریم از ترس از آبرو نشات میگیره.!

اگه بشه شاد بود ‌‌‌اگه تابو های بی دلیل و منطق از بین بره .زندگی‌ خیلی بهتر و عمیق تر و عاقلانه تر پیش میره!

آبجی میگه من اگه دخترم بخواد بره تهران نمیذارم.حالا بچه اش ۵ ماهشه هاااا.میگه الان بابا و مامانو میفهمم.میگم تو ساکت پلیز!

نمیدانم بروم یا نروم؟؟؟

حوزه هنری رو میگم.!خخخخ

اصلا قسمت نویسنده ذهنم خودشو از" دار واقع بینی "آویخته!؟

.

ز من مپرس که در دست او دلت چونست
ازو بپرس که انگشت‌هاش در خونست.!


شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد

باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما

.

عهد تو و توبهٔ من از عشق

می‌بینم و هر دو بی ثبات است

آخر نگهی به سوی ما کن

کاین دولت حسن را زکات است

سعدی

تناقض تا کجا حضرت سعدی آقا؟

البته میگه توبه میکنم .اما زیاد حال ندارم پاش بمونم.!


یه جوری برنامه ام رو چیدیم که پنج شنبه و جمعه هام رو هم از ۸ صبح تا ۱۰ شب و اگه بازم بیخوابی زد به سرم تا ۱۲ و ۱ شب مشغول باشم .❤

فقط برای اینکه دوباره هوایی نشم و برنگردم به افکار مسخره قدیم.!

اینکه برگردم ویرونه های قدیمی و سیاه و خاک گرفته افکاری رو ببینم که یه روزی نوری ازش میتابید ک تموم زندگیمو به جنب و جوش مینداخت ‌.واقعا تباه کردن عمر پیش رومه

.ممکنه روزی اوایل جاده زندگیم یه خونه ساخته باشم .و فک کرده باشم قراره تا ابد دل خوش کنم به اون خونه ولی یهو چشم باز کردم و دیدم همه چی خراب شده ‌‌.هر چه قدر تو یه کلبه نمور و درب و داغونی که بعد از ویرانی ساختم سر کنم .باید بدونم کلبه ام .کلبه ارامش موقتیه .باید به فکر یه ساخت و ساز باشمیه جوری که مقاوم باشه .به فوت بند نباشه .سرما و سوز توش راه پیدا نکنه .باید دوباره بسازم .هرچقدر داغون و خراب باشم.نمیتونم به این حال خوب موقت اکتفا کنم.نمیتونم این خنده های تو آینه رو خودمم حتی  باور کنم.نمیتونم به چای نبات و قهوه تلخ و شکلات ۹۰ درصد دل خوش کنم.نمیتونم!

باید ساخت .چون اگه خودم نسازم مجبورم تو هر خرابه ای که دنیا و آدماش برام میسازن زندگی کنم.

باید بسازم.

دوباره.سه باره .هزار باره.

فراموش کردن همیشه سخته .حسرت گذشته رو خوردن عذاب آوره ‌.حسرت اون حس خوبی که داشتم هیچ وقت منو رها نمیکنه .اما ایا این تموم چیزیه که زندگی من رو میسازه؟

همه میتونن حسرت بخورن‌.همه میتونن افسرده باشن .همه میتونن از زمین و زمونه شاکی باشن و اینکار ابلهانه ترین کار دنیاس .‌عروسک خیمه شب بازی غم شدن ‌.به ساز شیطان رقصیدنه .آره دلم همیشه باید اول حس هاش یه "حسرت+."بذاره .اما حس های دیگه هم هست.

غم من رفیقمه.نه رئیسم!فعلاااا هست .باهام زندگی میکنه اما از این به بعد مدیریتم نمیکنه .!

تا جایی که حال حاضرم از گذشته ام زیبا تر باشه و باهاش خداحافظی کنم و بفرستمش یه جاااااای دوووور.!چمدونشو خودمم ببندم.برای دوریش گریه کنم .ببوسمش و بگم هر وقت اگه خواستی دوباره بیای قدمت روی چشم.!توی رندگی من انقدری ظرفیت و جا هست که بتونی بدون آزار به بقیه اینجا زندگی کنی.!

توکلت علی الله .

+کتاب دال دوست داشتن رو حتمااااا بخونید!از حسین وحدانی.

زخم های کهنه ام تنها نه از لطف تو است ،

دسترنج روزگار است و دعای دیگران

سجاد سامانی

 


امروز میخواستم ادامه بد و بیراهای قبلیمو تو پست جدیدی منتشر کنم.

چن بارم نوشتم و پاک کردم

از اونجایی که همیشه شعر میتونه حالمو خوب کنه .گوشیمو گذاشتم کنار و دیوان کلیم همدانی /کاشانی رو ورق زدم .

.تا رسیدم به این بیت:

مرگ، تلخ و زندگی ،هم سر به سر درد سر است

پشت و روی کار عالم هیچ یک دلخواه نیست .

حرفای کلیم به اینجا ختم نمیشد چند ورق جلو تر رسیدم به این بیت:

بر روی ما ز آتش سیلی روزگار 

امید بازگشتن رنگ پریده نیست.

داشتم لذت میبردم و این ابیاتو تو ذهن ثبت میکردمو گاها اشکی میریختم که گفت:

مزرع امید را از گریه نتوان سبز کرد

آب شور چشمه ما سازگار دانه نیست.

همینطور حظ مضاعف بود.تا این بیت:

لابه هنگام جفای روزگار از ابلهی ست

عجز و زاری کی اثر در خاطر جلاد داشت؟؟؟

داشت در اصل به خودش فحش میداد یا من دقیق نفهمیدم.

دیدین گاهی دست خودتون نیس .اونی که باید دوست داشته باشینو بعد از چند اتفاق .دیگه اونطوری که باید دوست ندارین!؟؟


دنیا چقدر امشب بد رنگه.

دنیای این شکلی حااااااالمو بهم میزنه!

.

خدایا امشب حداقل یه خواب سنگین عطا بفرما .

پ.ن:اگه دیدید چن روزه همه چی زندگیتون داره طبق برنامتون برای رسیدن به هدفتون بدون هیچ مانعی پیش میره.روون و نرم!بدونید قراره گند بخوره به تهش!مطمئن باشید!

 


یعنی لعنت به این شانس .

من دو ثانیع میخوام بخوابم.فقط رئیس جمهور آمریکا زنگ نمیزنه !

یکی میخواد کارت عروسیشو بهم بده!

یکی میخواد جزوه بگیره._آهاااای! دختره_

یکی سوال مدنی  داره!

یکی میپرسه امروز حوزه میرم یا نه؟

یکی استادمه .من خنگم به جایی که جواب بدم ریجکتش کردم!!!

یکی میگه امشب تم تولد دخترخاله چه رنگیه؟؟؟_دوست داشتنی! زنگ بزن از خودش بپرس!خب!_

حالا در حالت عادی تلفنم زنگ که نمیخوره هیچ.زنگم میزنم کسی برنمیداره!


کارتو دادم به خانومه .گفت رمز !گفتم فلان.و همون لحطه که صدای جیرینگ موفقیت عملیاتو شنیدم.میخواستم به خیار مجلس عقد بیع به موضوعیت لوازم ارایشی مسخره ای رو که به گمونم باعث حس بهتری در وجودم میشه یه جانبه فسخ کنم!

اما چون با دختر خاله محترم بودیم و فروشنده از بی عقلی و ناشی گری من تو این مقوله به ستوه اومده بود و میخواست چشمامو با عینکم ممزوج کنه به طوری که با فریم عینک شریک بشم در داشتن بخشی از چشمها!.نوعی اکراه درونی مانع این شد که فسخ کنم.و داشتم به ابعاد حقوقی فسخ اکراهی و عدم فسخ اکراهی و اکراه درونی و تفاوت اون با اضطرار و اجبار پی میبردم که خودمو دیدم که توسط "حاج خانوم دختر خاله" کشیده میشدم به بیرون از مغازه ‌. 

_خب بسه !فهمیدن حقوق خوندی احمق!اینارو تو برگه امتحانی بنویسی با شرم و افتخاری مخلوط با هم ۱۴ نمیگیری!دیوااانه!الان تجارت خوندی ؟لمیدی یه ور با گوشی پست میذاری؟

۱۵۰ تومن ناقابل از جون کندم و خرج چیزایی کردم که فردا پس فردا باید کادو کنم بدم آبجی بزرگه!چون هیچ جوره با گروه خونیم هماهنگی نداره!

هی میگم دخترم!_دخترخالم منظورمه_بذار من اینارو ببرم‌بدم پس.!البته حیف توافق به اقاله نکردیم !راستی مجلس میشه پاساژ یا مغازه؟.!دخترخالم هم منو سوار اسانسور پاساژ کرد و کشون کشون از اون منطقه دورم کرد.و فرمود کم مزخرف بگو!یه بار کله ات خورد یه سنگی!

خلاصه سرتونو درد نیارم .آذر که تولدآبجیه .از حالا کادوشو دارم.!

یه همچین سفیهی ام!عقل معاشم داغونه.البته معاملات سفیه غیر نافذه.اما گمونم باید یه نهاد حقوقی تاسیس کنم .به نام سفیه ادواری.!

اه بس کن فاطمه!

جیگرمونو خون کردی!

پ.ن:یکی امروز بهم میگفت شبا زود بخواب.مثل من! ۹ بخواب .مگه جغدی شبا بیداری؟

میخواستم از همین تریبون اعلام کنم‌ من جغد نیستم.همون طور که شما مرغ نیستی!

اه!ادمیم دیگه این حرفا چیه؟میخوای نصیحت کنی توهین نکن.توهین کردن کاری نداره که!


غم انگیزه !درست وقتی با خودت دست به یقه ای ،باید یقه ات رو از تو دست بقیه هم بکشی بیرون!

میگن مدیتیشن راهی برای درمان اضطراب و استرسه.توی گوگل سرچ میکنم :اصول مدیتیشن!

خاله یه دوره جدی افسردگی رو پشت سر گذاشت .درست وقتی آخرین خاستگارشو رد کرد و دیگه براش خاستگاری نیومد!جز دوتا معتاد و علاف و بیکار!افسردگی رو البته پشت سر نذاشت ؛هنوزم داره.قرص میخوره!

منم یه کم که دلم میگیره.یه کم که بغض رسوب میکنه ته گلوم،چشمای مامان با تردید و عمیق زل میزنه بهم!بعدشم به بابا اشاره میده که منو ببره بیرون!یا یه کاری بکنه در جهت بهبود اوضاع!

اغلب انقدر صایع اینکارو میکنن که حس میکنم اونا فک میکنن با یه کودک دو ساله طرفن!

مامان بزرگ به مامان میگه :"اون دخترو تنها نذار خونه!حالش خراب میشه ها!"و من به این فکر میکنم که دلیل اینکه خاله تا الان بعد از گذشت ۸ سال خوب نشده این توجه های ضایع و بی دلیله!و اینکه کجای من شبیه یه دختر ۳۰ و خورده ای ساله اس که همه سرنوشت منو شبیه ایشون میدونن؟؟؟و دم به ثانیه میگن افسرده شدم؟؟؟

امروز از صبح زیاد حالم خوش نیس!از یه طرف یه کوه سبزی قورمه ریخته وسط خونه که هیچ جوره و باهیچ فنی جمع و جور نمیشه !بوی سبزی حالمو بهم میزنه.!اصلا طرفشم نمیرم و بابا هی تیکه میندازه که دختر بزرگ کردیم که فلان!دندون قروچه میکنم و کتاب سقوط تعهداتو میگیرم جلو صورتم تا مامان دوباره از اون نگاها بهم نندازه .اما ازش یه کلمه هم تو مغزم نمیره!

میگن ورزش های هوازی با افزایش اکسیژن در جریان خون باعث افزایش عملکرد مغز و شادابی میشه!سویشرتمو میپوشم کلاهشو میکشم رو سرم حوصله شال و روسری ندارم .میخوام هوا بخورم.حیاط سرد سرده و رو کوه برف نشسته!میشنیم رو سکو کنار در .و پاهامو تو هوا ت میدم.حوصله ورزش رو هم ندارم!کارگرای ساختمون رو به رویی سوت میزنن و بلند بلند میخندن.داداش سرشو از پنجره واحد ۳ میاره بیرون و میگه فاطی بیا تو!

دندون قروچه تمومی نداره!

میگن آرایش صورت باعث شادابی روح و روان میشه!به مامان میگم مامان من فردا میرم پاساژ.کرم پودر و رژ جدید بخرم!مامان با تعجب نگام میکنه.میگه تو؟باشه .گفتن نداره!با لیلا برو!میگم لیلا با اون وضعش دو قدم میتونه راه بره؟

بوی سبزی قورمه اعصابمو ریخته بهم!و عطسه میزنم!

مامان میگه فاطی غذای امروز با تو!میگم نه!اما گوشش بدهکار نیس.حقم داره از صبح با اون کمرش پای سبزیاس .اما خوصله من اندازه سیب زمینی پخته و پیاز داغ بیشتر کشش نداره.

میگن سیب سرخ آرام بخشه .به خصوص با گلاب!سیب ها رو رنده میکنم و روش گلاب میریزم .چهارتا قاشق توش میذارم !ماتی نیس کدبانو گریمو ببینه!

خودمو مشغول کتاب سقوط تعهدات کردم.میگن استرس باعث افسردگی میشه.حرفای استادا و استرسایی که به دلم انداخت تنمو میلرزونه.سعی میکنم عقب موندن از برنامه و هیچی سرم نشدن از درسا رو فراموش کنم!شقیقه هام نبض میزنه!

مامان میگه فاطی رقص کردیه رو !من از رقص کردی متنفرم!از رقص متنفرم .با اینکه میگن رقص باعث افزایش شور و نشاط میشه!

میگن نوشتن باعث آزاد شدن مغز از مشکلات و گره های ذهنی میشه.

صفحه ۱۴ دفترم هم از نوشته هام پر میشه!


دست و دل تنگ و جهان تنگ خدایا چه کنم؟

من و یک حوصله تنگ ،به اینها چه کنم؟

سر و برگ جدلم نیست چو با خلق کلیم

نکنم گر به بد و نیک مدارا ،چه کنم؟

خلق،مرغان اسیرند که در یک قفسند

زآن میان از که توان داشت امید مددی؟

شکرها گویمت ای چرخ که از گردش تو.

نیست یک کس که توان برد به حالش حسدی

عادت داد و ستد،دادن جان مشکل کرد!

زآنکه این داد ،ز دنبال ندارد ستدی.

دلا چه شکوه بیهوده از قضا داری؟

طبیب را چه گنه؟درد بی دوا داری!

کلیم!غم ز پی روز بد ذخیره مکن!

بخور ،به خاطر جمع!آنچه هست تا داری!

به گیتی گرچه مشهورم!ولی از کام دل دورم!

چه سود از امتیاز من!دریغا بخت ممتازی!

دلا زین همرهان کارت به جایی میرسد آخر.

که منت دار از همراهی ریگ روان باشی!

"قشنگ واسه نوشتن پشت ماشین به خصوووص خاور خوبه"

سرش از دوش یه مقراض فنا بردارند 

شمع اگر با تو کند آرزوی همدوشی!

ز طلب ممان چو حرمان کندت شکسته خاطر

که شکستگی گدا را بود آلت گدایی.

"پر تیر"چون ندارم که ز مردمان گریزم

چو هدف نهاده ام تن،به زبان آشنایی.

.

گرچه میگویند نیکویی کن و بفکن در آب

حیف باشد خاک پایش را به چشمِ تر زدن!

کم خریداری برای ماهنر باشد !نه عیب!

کی توان بهر کسادی طعنه بر گوهر زدن

ز تیغت چاک چاکم گر برآرم از جگر آهی 

چو اوراق پریشان میرود بر باد اعضایم.

.

ساز بی اهنگم و یک سر نوایم خارج است

گر نوازش یابم از ایام،رسوا میشوم

.

گله از چرخ بود،تیر فکندن به سپهر،

چون به جایی نرسد شکوه بی جا چه کنم؟

 

.

پی شعر:

همه این اشعار از کلیم کاشانی یا همدانیه!

حیف دیدم این شعرا رو اینجا نذارم .باشد که بیشتر شعر بخوانیم.

ببخشید که زیاده.!

 

 


از من میپرسی بهت میگم راستشو بخوای خوشبختی یعنی اینکه 

با تموم وجود با تموم عشق و علاقه .تو یه روستا تو دل کویر یا توی یه دهات کوچیک توی شفت یا ماسال یا یه روستای دور افتاده  زندگی کنی.نون بپزی.از صبح تاشب واسه خانواده پر جمعیتت و چند تا بچه ات بدوئی و اینور و اونور شی!لالاییات و صدای ضربه دفه به دار قالیت سکوت شب روستا رو بشکنه.دستای پینه بسته همسرتو ببوسی و باهاش گوسفندا رو ببری چرا و از به دنیا اومدن یه گوساله سالم توی طویله ات انقدر خوشحال بشی که النگو نذر امامزاده کنی .عادت کنی به بوی دود و گرمای آتیش.‌‌خنکی نسیمی که بوی چای رو با خودش میاره .یا بوی گندمو‌.یا شنیدن صدای گذر باد بعد از ظهر از خش خش برگ های زرد جالیز هندونه های دیم.میمیری احترام داری مریض میشی محترمی.شاید مردم روستا از خیلی چیزا بی اطلاع باشن اما از چیزایی مطلعن که بهش ایمان دارن‌مهم ترینش "خدا"

مگه ادم از زندگی ای که به لطف شرایط طبیعی و غیر طبیعی حاکم بهش شانس بیاره به ۵۰ سال بکشه چی میخواد؟.

"بی اعتمادی "محصول شهرهای کثیفه."همدرد" نبودن.محصول کثافت کاری ها و فیلم های مزخرف و سریالهای به درد نخور و آشغاله .محصول سوشال نت ورک های مبتذله‌.مردم قصی القلب و بد دل .مردم بیعار .مردم مریض .اگه گرگ هم نباشن .بره میشن و دریده میشن.افسرده و احمق و ساده لوح میشن."سرطان "و" مریضیای مرگبار "محصول کم فروشی و هرمون های لجن تزریقی به مواد غذایی برای سود بیشتره.دارو های اشغال و به دردنخور شیمی درمانی که از ۱۰۰ تا یکیش اوریجینال نیس .که برای مرگ سریع تر به بدن تزریق میشه تا بهبودی هرچند آهسته.بیمارستانایی که مریضو به خاطر مریضیش مواخذه میکنن.بی حرمت میکنن.

.‌‌‌‌‌‌‌.

مردم این دوره و زمونه خیلی چیزا میدونن.خیلی چیزام نمیدونن اما توهم اینو دارن که از همه چی باخبرنتوهم اطلاعات .اطلاعات کاذب .مردمی که به قول مشاورم اقیانوسی هایی هستن به عمق نیم سانتی متر!.

ما اینجا خیلی چیزا رو فراموش کردیم مهم ترینش"خدا"

پ.ن.آدما میتونن عوض بشن!

و این ترسناکه که چشم باز کنی و ببینی از آدمایی که عاشقشون بودی هیچی باقی نمونده.و همه چی عوض شده.!آدمایی که دل شکستن بلد نبودن به لطف و توجیه شرایطی که روز به روز بدتر میشه .دل شکستن شده عادتشون.!


تو بخند عزیزِجان.

بخند و دنیا را جایی برای زنده ماندن کن.

دنیا با چشمهای غمگینت .به لعنت خدا هم نمیارزد .

زندگی کردنی که روزهایش با اشک های پنهانی تو آغاز شود.

و شب هایش با سجده های طولانی تو.که صدای ذکر نمیدهد.صدای هق هق میدهد .

مردن تدریجی است.نه زندگی!

میدانم.

این روزها اشک مهمان همیشگی چشمهایمان است.

میدانم تو حالت از همه ما بدتر است.

اما این را میدانم که امید .

اخرین چیزی است که همیشه توی صندوق دل اهل این خانه باقی میماند.

امیدوار باش دنیای من.

دنیای من.

برای آمدن و رفتن اکسیژن میان ریه هایم ‌.

برای قطع نشدن تپش قلبهایی که جانشان به منحنی لبهایت بند است .کمی بخند.

این روزها تمام زندگیم بند نفس هایت  است

نفس هایی که با آه عجین شده .

کاغذ نوشته ام را روی در یخچال چسبانده بودم.

نخواندی.

نخواندی .

نخواندی .

نوشته بودم :

تو بخندی همه چی حل میشه.تو بخندی همه چی خوبه .بخند!

نخواندی.

نخواندی.

نخواندی.

میدانم

توقع بیجاست.

من همیشه موقعیت نشناس بوده ام.

تو همیشه مرا برای این عادت بدم مواخذه میکنی.

اما .

عقل من فقط به"امید"قد میدهد.

به حضور و نگاه خدایی که کنار ماست

خدایی که مارا فراموش نمیکند .

و اشک هایی که از همه پنهانشان میکنی را بهتر از خودت میبیند.

#دعا


اهنگ "نباشی"محسن یگانه که میشنوم.

یاد بعد ازظهرای توی دبیرستان با بچه ها.

یاد چهارم دبیرستان و آش رشته مامان پزی که هر هفته یکی از بچه ها مسئول آوردنش بود .

و زیر درخت آلبالو روی چمنای زرد و سبز حیاط مدرسه و هوای یخ پاییز میخوردیمش.

یاد همخوانی های ساعت ۲ به بعد که همه بچه ها میرفتن و ما که کنکوری بودیم تا ۴ میموندیم .

یاد کتابایی که از سر خستگی پرت میکردیم هوا

یاد غذای خوشمزه و عاااالی سلف مدرسه .

و مسئول سلف بامعرفتی که میشناختمون و واسه کنکوریا بیشتر غذا میریخت و.

یاد کل خاطره های کنکورم میوفتم

هممون .همه بچه های چهارم انسانی که توی کلاس ۴۰۴ دبیرستان نمونه دختراندرس میخوندن.با این اهنگ میریم به اون دوران.

نمیدونم چرا هممون سوییچ بودیم یه سااال تموووم رو این آهنگ!

هییییی.

دلم تنگ شد.

+واسه شمام این شکلیه؟از یه جایی به بعد تو زندگیتون دیگه هیچ خاطره باحال و شیرینی که بشه یاد آوریش کرد به وجود نیومد؟؟؟

یا فقط واسه من اینطوریه؟

 


یه حس هایی هست .

نه میشه راجع بهشون با کسی حرف زد .

نه میشه تو دل نگهشون داشت حتی!

نه حتی تر واسه خود آدم واضحن!

یه جور مثل یه مااار بلند میپیچه تو سراسر مغز آدم.نه میدونی اون لحظه کجای ذهنتو نشونه گرفته.فقط میدونی به هرچی فکر کنی اون مار پرپیچ و خم لعنتی از اونجا میگذره و نیش خودشو به خاطره هات و فکرات فرو میکنه .و از همشوووون یه نقطه سیاااااه.یه عالمه چیز منفی درمیاره .و میاره جلو چشم آدم!و اگه اینکارا رو انجام نده.یه جوری فکراتو پوچ نشون میده که فک میکنی با فکر کردن به اون مسائل فقط و فقط یه احمقی!!!

لعنت به شیطون!


 

حافظه ام تموم خاطراتو میده کنار و میگه؛

فروغ گفته:

وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا

با دستمال تیره قانون میبستند.‌‌

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره خون به بیرون میپاشید

وقتی زندگی من دیگر 

چیزی نبود بجز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم باید باید باید

دیوانه وار دوست بدارم!


از روزی که چتر خریدم!

دیگه بارون نیومد .

درسته من از بارون خاطره خوبی ندارم و فقط مریضی واسم آورده.

اما دلیل نمیشه دوستش نداشته باشم .و عشق نکنم با صدای دلبرونه اش!

خدایا لطفا بارون بفرست.!

قول میدم همونطوری زیر بارون خیس بشم.بدون چتر!

با آغوش باز و دستایی رو به آسمونت که میخواااد جلو همه مردم شهر .بغلت کنه.!

قول میدم .

نه شکایت میکنم.نه پرت و چرت میگم.

قول قول قول.یه قول دخترونه سفت و سخت!

بارون پلیز .

.

عاشقت میشم دوباره.

عاشق اونی که نیست!

:

ینی مامان موقع خوندن این یه بیت توسط من ،صدا نزنه" عااااشق کیییییی؟دختر چش سفید؟"روزش شب نمیشه!


نهالای موزی که خریدیم

از اولش .دوتا بود.

دوتا نهال در هم تنیده .که اوایل که کوچیک بودن و جثه شون در برابر گلدون سفارشی و بزرگی که از لالجین خریدیم حکایت فیل و فنجون بود؛ پیش خودم میگفتم اینا میشن مثل اون درخت دوستی .توی هم پیچ میخورن و میرن بالا

نمیدونم شما میدونید یا نه.اما این نهالا برای اینکه نمیدونم چی بهشون برسه و چی و چی که .باید ماهی یه بار یه پاکت شیر با خاکشون قاطی کنی .

این ماه سر یه سری قضایا و مریضیا و فلان و فلان.به زور حوصلم میشد آبشون بدم.

خاکشون باید هی هم بخوره و هی یه سری دارو دوا درمون بهش اضافه بشه تا تو گلدون بتونن رشد کنن.

هفته پیش .وقتی از کلاس برگشتم دیدم برگای یه نهال که کوچیک تر از اون یکی بود _ولی نه چندان_ داره به شدت نرم میشه و بی حال.دو روز بعدش کاملا زرد شدن و دو روز بعد .کاملا از بین رفت.من هر چی تلاش کردم جلوی این اتفاق رو بگیرم نشد .کار از کار گذشته بود!

درخت دوستی که چه عرض کنم.

نهال زنده زورش به نهال دیگه رسید و کلکشو کند .

کشتش.به خاطر این برگای جدیدی که از روزی که شاخه درب و داغون و پوسیده نهال مرده رو از خاک کشیدم بیرون جوونه زده

کشتش تا خودش زنده بمونه.وقتی داشتم با بیلچه قرمز کوچیکم خاک جدید رو روی خاک قدیمی میریختم با خودم فک کردم چقدر حکایت درختچه من عین حکایت ما آدماس.درحالت عادی توی فضای راحت! کاری به کار هم نداریم!رفیقیم.میگیم میخندیم.دوستیم!اما.توی گلدون .توی یه فضایی که امکانات کمه و مخلص کلام زندگی با امکانات دو نفر برای یه نفر بیشتر کیف میده.اگه زورمون به هم برسه کلک همو میکنیم.

اگه یکی نباشه که به هممون برسه.حواسش به ما نباشه .همو تیکه پاره میکنیم.اونی هم که ضعیفه .میمیره.توی این میدون نبرد یا قوی ای و زنده و شاخه رو شاخه اضافه میکنی.یا انقدر با شرایط راه میای و نرم میشی که میپوسی!

اما"باغبون میگفت ریشه درختچه مرده رو دست نزن.شاخه اش رو از زیر خاک درنیار و بذار همون جا بمونه.شاید یه روزی دوباره جوونه بزنه."

میدونم محاله.میدونم باغبون سوادش به این درختچه های مینیاتوری وارداتی نمیرسه اما من امیدوارم.یه روزی دوباره برگرده.!

اون روزی که برگرده از این گلدون درش میارم و میذارمش تو یه گلدون دیگه .

اگه خودم توی این گلدون تنگی که داره روز به روز زرد و پژمرده ترم میکنه زنده موندم!


تا حال منت خبر نباشد

در کار منت نظر نباشد

تا قوت صبر بود کردیم

دیگر چه کنیم اگر نباشد

آیین وفا و مهربانی

در شهر شما مگر نباشد

گویند نظر چرا نبستی

تا مشغله و خطر نباشد

ای خواجه برو که جهد انسان

با تیر قضا سپر نباشد

این شور که در سر است ما را

وقتی برود که سر نباشد

بیچاره کجا رود گرفتار

کز کوی تو ره به در نباشد

چون روی تو دلفریب و دلبند

در روی زمین دگر نباشد

در پارس چنین نمک ندیدم

در مصر چنین شکر نباشد

گر حکم کنی به جان سعدی

جان از تو عزیزتر نباشد

سعدی


اینجا مهمونی!

با یه لباس فوق تنگگگگگ.

که نفسمو بند آورده‌

زیر نگاه گروه ضربت.

و دارم هلاک میشم.

چرا تموم نمیشه ؟

ای خدااااا.

نصیب هیچ کس نکن!

یکی کنارم نشسته که هی واسه نامزدش ویس میفرسته:حوصلم سر رفته!

خب که چی!رفته که رفته !حوصله منم سر رفته!لوووس!


مهم اینه که آدم خوبی باشی .

بقیه اش اضافاته.

یه شب خنک.

یه آتیش گرم.

یه اسمون پر ستاره.

یه حس ارامش .

یه عشق کوچولو و بی دردسر و صالح و ساده اون ته ته قلبت.

یه خدایی که انقدر نزدیکته که گرماشو کنارت حس میکنی.

مگه یه آدم از زندگیش چی میخواد؟

.‌.

حافظ میگه

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی

فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم

اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد

فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

بیا که رونق این کارخانه کم نشود

به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی


اگه یه روز وکیل شدم

رو کارتم مینویسم

متخصص در امور ثبتی ،قراردادی،خانواده و بالاخص شنونده درد و دل ،گریه و زاری و سنگ صبوری بدون دریافت حق الوکاله و شوینده گناه مردم با همراهی شما در امر غیبت تهمت و.

این چه وضعشه!آخه!

زنگ زده به من که بپرسه مهریه اشو چجوری حساب کنه و چجوری میتونه توافق کنه و اظهار نامه بنویسه و فلان !بعد پنج دقیقه راجع به اون صحبت کرده ۶۵ دقیقه راجع به نامردی و بی ادبی و خاک بر سر بودن شوهر و طایفه شوهرش .لامصب باقالی پلو عروسیتون شد اتیش جهنم و موند تو گلوووووم.!

زنگ بزن یه وکیل .من ترم ۵م هنوز.

یا مشااااور !روان شناس!رواااانی!روانیم کردی !

+امروز سر کلاس آد کیفری هندزفیری از گوشیم کنده شد و صدای موزیک پخش شد تو کلاسکلاس حتی یه درصدم گمون نکرد مال من بوده .استاد شده بود دیو دو سر .میگفت ضمانت اجرای این عمل اخراج از کلااااسه‌

منم گوشیمو خاموش کردم و ریلکس نشستم سرجام.گفت ببینید امر تحذیر و جرم انگاری چقدررر در نظم عمومی مهمه!به بزه کار عفو خورد.!


برف شروع شد .خیلی ناز داره میباره!

.

یه عالمه درس دارم و حوصله ندارم و این قصه سرانجام خوبی نداره اگه به این منوال پیش بره!

.

چی میگم؟

.

بدون من هوا سرده .الان گرمی نمیفهمی!

.

عکسایی توش لبخندم از این گوش تا اون گوش کشیده شده و همه یه جوری میخندیم که انگار هیچ چیز ناجوری تو دنیا وجود نداره رو دوست دارم.ینی نمیدونم دوست دارم یا ندارمهرچی هس برق چشمای مامان توی عکس ‌و خنده ای تمام تلاششو کرده که یه لبخند دلبرونه بشه .هیچ شباهتی به الانش نداره.خونه شلوغ پلوغ توی عکس که انگار در و دیواراش داره ساز میزنن هم هیچ ربطی به خونه تاریک و ساکت الان نداره.چشمای خوابالود و بی حوصله ی منم.!"شده خاطره هات آرزوت شه؟"

همه جا رو خاک کدورت گرفته

.

باید چیکار کرد؟

.

اما من هنوز عقلم فقط به امید به خودش قد میده.!

بقیه رو نمیدونم!

کاش بگن دانشگاه تعطیله!

کاش بگن زندگی روزای برفی تعطیله.

برید زیر لحاف کرسی و تا شب بخوابید .

.

 


کارای مامانا واقعا سخته.

این یه هفته .که مجبور بودم کل کارای خونه رو انجام بدم

فهمیدم.صبحونه ناهار شام.چای دم کردن و ظرف شستن.

خونه مرتب کردن و.اوووه.

دارم از هوش میرم.

ساعت ۶ از خواب بیدار شدم.

المپیاد .فعلا بای بای.

مامان میگه ها:میگه وقتی مجبور باشی .کدبانو هم میشی.عجله نکن!

اوپس.واقعا توان رفتن دانشگاه رو ندارم.

کاش بگن استاد نمیاد.یا تعطیله.یا هرچی!

من‌هرروز ۳ تا دادخواست واسه بابا تایپ میکنم امروز جون خودکار دست گرفتن ندارم دستی بنویسم ببرم واسه استادم.

ای خداااا.این شرایط منو داغان میکنه.یه رحمتی بفرست!


واقعااااا بعضیا چه فکری میکنن تو مراسم ختم مامان بزرگ آدم .یکی رو میارن آدمو ببینه و به فکر_خیر سرشون _امر خیرن؟؟؟

من هیچ موقع فحش نمیدم ولی در این حالت فقط میتونم بگم تف!

اه.

من با صورت پف کرده و چشمای کاسه خون دارم زاااار میزنم.تو اومدی چیو ببینی لعنتی؟

فک کردی چی؟

شعور نداری .فرهنگ نداری.آدم باش.

تیپ سیاه زدی اومدی بدبختیامونو ببینی؟مسخره .


ابتکااااار جدیدی از گروووووه مااااا

باید ۶ ترم بگذره تا اسمت بره تو لییییست!

خداااااایاااااااااااااا.

من واقعاااااا فقط سکوت میکنم!

.

اون وقتی که این ۶ ترمو گفت .من وایسادم.ایست کامل.گفتم استاد؟آیین نامه جدیدتونه؟

و اون فقط گفت کلاس دارم.برو وقتمو نگیر.

متااااسفم!:|

قشنگ اسیر گرفتن!

.

گریه کنم واسه کجای زندگی ؟

بخندم به کجاش؟

:/


از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!

دارم کم کم این فیلم را باور می کنم

و این سیاهی لشکر عظیم

عجیب خوب بازی می کنند.

در خیابان ها

کافه ها

کوچه ها

هی جا عوض می کنند و

همین که سر برگردانم

صحنه ی بعدی را آماده کرده اند

از لابلای فصل های نمایش

بیرونم بکش

برفی بر پیراهنم نشانده اند

که آب نمی شود

از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم

نشد!

و این آدم برفیِ درون

که هی اسکلت صدایش می کنند

عمق زمستان است در من

 

اصلا

از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!

از پروژکتورهای روز و شب

از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!

دریا را تا می کنم

می گذارم زیر سرم

زل می زنم

به مقوای سیاه چسبیده به آسمان

و با نوار جیرجیرک به خواب می روم

نوار را که برگردانند

خروس می خواند.

 

از توی کمد هم شده پیدایم کن !

می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند

یا گلوله ای در سرم شلیک

و بعد بگویند:

«خُب،

نقشت این بود»

 

گروس عبدالملکیان

.

+هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست

در ختم خویش هم بسر کار خویش بود

مامان بزرگ هیچ وقت ترسی زیاد درست نمیکرد.این اواخر دو تا خمره بزرگ ترشی درست کرده بود.هی به مامان میگفت دختر ترشی زیاد گرفتما نمونین بی ترشی.

امشب ترشی کم نیومد!مامان بزرگ جونم.یادته هر موقع ترشی درست میکردی سهم منو جدا میذاشتی؟؟؟

.

۷ روزه که دنیا کمت داره.


این منم.

وسط آشوب.

در مرکز گرداب زندگی .

همه چیز با سرعت باور نکردنی ای داره از کنارم رد میشه و ویرانی به بار میاره.

میدونم تقصیر من نیست.

میدونم میشه نفس عمیق کشید و ادامه داد.

میدونم باید خدا رو شکر کرد.

میدونم سختی مال زندگی همه اس .

میدونم همه آدما یه روزا و شبایی رو سخت به سرانجام میرسونن و همم اینایی که گفتین و گفتن و میگن!

اما این منم.

قبل از این اتفاقا.یه دختر ۲۱ ساله .با یه عاااالمه کار .هدف و انگیزه بودم.

که برای هر لحظه اش .حسی داشت .که میتونست اونو تا عرش اعلی ببره.

الان اما .

یه آزمون مسخره در پیش دارم که هیچ کس باورش نمیشه حتی بتونم یه سوالشو جواب بدم.حتی خودم!انقدری که وقتی میگم من حزوه المپیادو دارم همه غش غش میخندن!

سه تا داستان داشتم که به لطف گند بار اومده از نت.امکان اپلودش واسه جشنواره رو پیدا نکردم و مهلتش تموم شد.

یه دوره آیلتس ناتموم دارم که به خاطر گرون شدن شهریه ها و غرور عجیب و بد مصبم نیمه تموم موند و حتی روم نشد از بابا پول ادامش رو بگیرم!

یه لیست بی ریخت جلوم واشده که بهم میگه برو به جهنم .همه درسایی که خوندی رو هم بریز تو فاضلاب .تفم کف دستت نمیدازن!

و یه قلب که این چن روز تپش هاش نامنظم شده و گاهی نفس کشیدن رو سخت میکنه.

من وسط گردابم.

و عبور ازش .ممکنه دستی سری پایی و گردنی ازم بشکنه.

زندگی سخته.

و من سر میخارونم.میگم یه لحظه وایسییییید.

یه لحظهههههه.

همه ساااااکت.

اما حیف که هیچ کس ساکت نمیشه.هیچ چیز نمی ایسته!

دلم تنگ شده.واسه خودم.

و این خیلی عجیبه!نیس؟

امروز تو دانشگاه گریه کردم.و باورم نمیشه.

هنوز باورم نمیشه اونی که سر تکیه داد به دیوار نماز خونه و های های زار زد .و اشکاش چکید روی جزوه جزا .من بودم!

من.و من یاد گرفتم باید یه وقتایی تو کیفم دستمال کاغذی داشته باشم.

من گریه کردم و این هم خبر خوبیه و هم بد .

از نماز خونه اومدم بیرون یه همکلاسی داریم ازمون خیلی بزرگتره و دو تا دختر داره.گفت وااای فاطمه جانم.گفتم بله؟گفت بدون عینک چقدر خوشگلی .و من فقط نگاش کردم

اگه یه روز دیگه بود میگفتم بگو ماشاالله خانوم فلانی لال از دنیا نری.

گفت قبول باشه.گفتم نرفتم واسه نماز.وضو نداشتم.!

روازی دیگه بود میگفتم ایییی تف به ریااااا.

و همین باعث شد بیشتر چشماش گرد شه .

فردا مراسم ۷ مامان بزرگه

چه زود .

.

پست شاید موقت.

.


یعنی دیگه خواااب هوش و حواسو ببینم

الان دم در ۳ بار به شوهر عمه ام سلام دادم.یه بار جای خود سلام.یه بار در جواب خدابیامرزه مادربزرگتو.یه بار در جواب خداحافظیش .

ینی فاطمه گند قضیه رو درآوردیاااااااا.

به خودت بیااا دختررررر.

داری میمیری .

امروز استاد دید چشمام اشکیه .زیر چشمم گود افتاده هی میپرسید خانوم فلانی خوبی؟همه چی خوبه؟هی ازم سوالای راجع به چیزای مختلف _غیر درسی _میپیرسید.میگفتم استاد ببخشید متوجه نشدم.دوباره میشه بگید.

واقعاااااا چه بلاایی سرم اومده.!الان که باید همه اطلاعاتم جلو دستم باشه.اطلاعات ساده زندگیمم فراموش کردم.

آموزش میگه چن واحد پاس کردی مگه؟میگم هاع؟؟!یادم نیس!میگه شماره دانشجوییتو بده.میگم هاااع؟چه میدونم!میگه اسمتو که دیگه بلدی .میگم آ.آره آره.میگه راجع به اینم شک داااری؟

رفتم کتابای کتابخونه رو پس بدم میبینم کارت دانشجویی نیاوردم.

.

التماااس دعاااا.واااقعاااا


امروز یکی سر کلاس هی فین فین میکرد.دلم میخواست خودکارشو از دستش بگیرم و بشکنم و فرو کنم تو سوراخای دماغش.

یکی هی از روی شرح آیین دادرسی بلند بلند واسه استاد میخوند که ینی استاد نگا کن ببین چقددد درس خوندم.بچه ها فیییس .میخواستم ورق ورق کتاب رو لقمه کنم رد کنم تو حلقش و بگم انقدر دوستش داری تا اخرشو بخوووور.

یکی هی کتاب درسی رو وا میکرد و از جایی که حذفیات بود هی سوال میپرسید میخواستم از پهنا بکوبم فرق سرش کتابو .

.

وقتی اعصابمون خرابه.خرابه.هیچ جوره هم درست نمیشه!چه حق داشته باشبم چه نه.

داشتم به این فکر میکردم اگه راننده اتوبوس دانشگاه یه روز مثل این روزای من بشه .چند نفر میمیرن؟

یا اگه اون راننده ای که پشت چراغ قرمز منتظر رد شدن یه پیزرنه و وقتی چراغ سبز میشه هنوز پیرزن با واکر داره از رو خط رد میشه.یه روز این شکلی بشه.چه بلایی سر پیرزن میاد؟

یا اگه یه زن و شوهر هر دوشون این حالو داشته باشن چی؟زندگیشون چه شکلی میشه؟

و اگه همه اینا با هم حالشون بد باشه و عصبی باشن چه بلایی سر مردم شهر میاد؟

.

وقتی تلاشام نتیجه نمیده.دوست دارم جیغ بزنم.وقتی حرفام شنیده نمیشه دوست دارم زااار بزنم و ناخواسته بغض میکنم و اشکام میریزه کف اتاق .

باید قوی تر باشم.به قول داداش من هنوز استقلالو یاد نگرفتم با اینکه تنهام.استقلال ینی با یه حرف چشمات پر از اشک نشه و عین گربه شرک با لبای لرزون و جمع شده طرف ظالمو نگاه نکنی!

.

امشب بعد ازچندییییین شب.بازم دور هم جمع شدیم.هر چند غم آلود و خاک خورده.ولی من افکار پلیدمو از خودم دور کردم و تفکر مجرمانه رو فعلااا گذاشتم کنار .تا حدی

.

تا چه پیش اید برای من .

نمیدانم هنوز .

.

وقتی میگم به آقایون جزوه نمیدم

دقیقااااا بی ادب و بی فرهنگ و بدوی و مغرورم.

صحبتیه؟

این قانون منه.میخواید بخواید نمیخواید نخواید!

.

دیدید وقتایی که اعصابتون خرابه .دنیا داره بهتون دهن کجی میکنه.آدماشم باهاتون دست به یقه میشن؟

ای بابااااا!

.

شب بخیر


مرا در آغوش بگیر.

در این کوران سرما .

تنهایی.

و ملال.

آنقدر محکم که صدای استخوان هایم به گوش مردم این شهر برسد.

و تن بی جان و ناتوانم.

میان دست هایت زنده بماند.

این روزها.نه کلام و نه موسیقی .یارای یاری دادنم را ندارند و هیچ دیواری برای تکیه کردن .برای ایستادن نمییابم

خدا میان نماز هایم هم سکوت کرده و فقط گریه هایم را تماشا میکند .

و صدای پایان ناپذیر غم میان حنجره ی خانه سرد و ساکت تکرار و تکرار و تکرار میشود.

مرگ رنگ و بوی تازه ای گرفته و هیچ جای زندگی خبر از ماندن نمیدهد.

خبراز ذوق آینده نمیدهد.

نشانی از شوق برای فردا .نیست‌

مردم شهر و حتی خانه بی رحم و مروت شده اند.

دنیا به رویم شمشیر از رو کشیده‌

مرا در آغوش بگیر .

هرچند برای لحظه ای کوتاه .

بگذار همخوانی و تقابل تپش های نزدیک دو قلب .

زنده بودن را فریاد بزند.

ادامه داشتن را.

.

و به من بفهمان.

دنیا هنوز میتواند با همه سختی ها و رنج ها و تنهایی هایش .جای خوبی برای خوشبخت بودن، باشد .

.

پ.ن:

این روزا چرا این شکلی شد؟

و چرا از همیشه زندگیم تنها ترم؟

یه روزی عاشق این شعر فاضل بودم که میگفت:


چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها با هم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن

من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می آید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسی کن

خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می کند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن.

الان اما.حسش نیس!


تو این دانشگاه یه آدم پیدا نمیشه جواب منو بده؟

حداقل تف بندازه رو زمین بگه دلم خواااست؟

همه درا قفل .

همه چراغا خاموش .

ساعت ۴ بعد از ظهر وقت مردنشونه!

چه وضعشه

۱۰ میری نیستن.

۸ میری نیستن.

۱۲ میری .نیستن!

۴ میری نیستن!

اظهار نامه ام جاموند خونه.کیف پولم جاموند.نتونستم برگردم.کلیدمم جا مونده بود دیگه بدتررررر.

یه منفی گرفتم.به خاطر تحویل ندادن اظهار نامه ای که ۳ هفته اس نوشتمش به استاد زبون نفهمی که فقط دوست داره التماس کردن دانشجو رو ببینه.و حسرت التماس رو گذاشتم به دلش امروز !

چهارشنبه آزمون فرمالیته المپیاده.

بره به درک.

همه چی امشب بره به درک .

من دیگه سپرامو انداختم.شمشیرمم غلاف .

هیچی به هیچی.

زور من یکی به این دنیا نرسید.

.

.

دیگه چیکاااااااار کنم خدایااااا.

بازم شکر 

 


سال ۸۲یا شایدم ۸۳ بود.

من چن ساله؟

۴ ساله یا ۵ ساله.

چی شده بود؟

وبا اومده بود.

من چم شده بود؟

دچار مسمویت غذایی شده بودم.

نصفه شب بود.

من یهو حس کردم دارم بالا میارم.

بدو بدو . و گلاب به روتون.

حالا مامان دنبال من.بابا و داداش خوابالود پریده بودن تو دستشویی که فاطمه چش شد؟

من ساعت ۳ نصفه شب دااااااد میزدم:.یکی نیییییس به داد من برررسه؟من داااارم میمیرم و شماااااهاااا عین خیالتووون نییییی؟من وباااا گرفتم .من میمیرم و شما می مونیااااااا.عروووسکااااام بی فاطی میییشن.!حالا داداش شکمشو گرفته بود و قهقهه میزد.منم با همون زبون دراز دوران کودکیم میگفتم بااایدم بخندی آقای داداش !من بمیرم اتاق میشه مال خودت تنهااااا.!

امشب یه حس آنفولانزا طوری بهم دست داده.سر قضیه شب ۷ مادر بزرگ ۱۰۰ عدد سینی رو تک به تک گرفتم و گذاشتن جلو مهمونا.!سینی های دو نفره غذا حالا دست و کمرم درد میکنه و گلوم به خاطر بغض متورمهداداش میگه یکی نیس به داد این برسه؟

واقعا بابا گفت جدی جدی این هفته رو داشنگاه نرم.گفت ممکنه بقیه مریض شده باشن.بمون خونه از خونه بیرونم نیا.گفتم باااشه.فقط میانترم بیمه رو کی قراره بده؟گفت خودم میبرم میانترمتو بده و میارمت.

+شاید اگه تو برگردی بشه از چیزی نترسید!


تو یه سربازی.

سرباز بودن قاعده و قانون داره.

وسط جنگ آدم نباید خسته بشه .نباید به فکر چیزی جز جنگ باشه.

وقتی میجنگی.یعنی فقط میجنگی .

اما.

من سرباز نیستم.

یا اگرم‌باشم .من همون سربازم که کلاهش رو میذاره زیر سرش .اسلحه اش رو بغل میگیره.

پوتیناشو از پاش در میاره.

و توی میدون نبرد .وسط شلوغیای رگبار مسلسل و هزار اسلحه ریز و درشتو سرد وگرم

میخوابه‌.

میخوابه.

میخوابه.ثانیه های آخر قبل از خواب به دنیایی فک میکنه که توش .

توش کسی برای زنده موندن لازم نیست بجنگه و بمیره.!

و اون سرباز شاید هیچ وقت از خواب بیدار نشه.وشاید  قبل از بیداری کسی اونو با کشته شده های جنگ نابرابر این زندگی اشتباه بگیره و گلوله خلاص رو به سینه پر از آرزوش .شلیک کنه!


بارون.

خیس شدم.

نگید چتر .

چتر بردم.اما این بار بازش نکردم.

هندزفیری هم نداشتم.

سوار اتوبوسم نشدم.

اومدم.راه اومدم.

با همه چی.با خودم.که نمیدونه هنوز جاش کجاش !

نمیدونه قراره کجا بره.

نمیدونه استعدادش کجاس .

ضعفش کجاس.

نمیدونه.هیچی نمیدونه!هییییچی!

با هر متر و معیاری خودمو نگاه کردم هیچی نبوووود!اول خط هزار راه ناتموم!

حرف زدنمم نمیاد.ینی نمیومد.

اما بارون.آتیش چن روز و شبی که توی مغزم بود و خاموش کرد.

سکوت خونه آزارم میده .

تو گوگل سرچ میکنمsearching  for  peace!.هیچی

درس خوندنمم نمیاد.

اما به درس خونا حسودیم میشه.به اونایی که گنده مقاله های بزرگترین استادا رو خوندن.گنده نظریه ها رو خوندن.خودمو با همه دنیا مقایسه میکنم و حتی نیمتونم بفهمم کدوممون بدبختتریم!

کتابامو کوبیدم تو دیوار.دوباره جمعشون کردم.

هیچ کس نبود بهم بگه احمق نکن.دیوونه شدی.؟

 

دلم گریه میخواد.

 


خداوندا؟

رشته از این مبهم تر نبود نصیب ما کنی؟

این رشته های ریاضی میگن ۱۰+۱۰=۲۰

لامسباااا.چی به اضافه چی رو شما رو به یه نتیجه میرسونه؟چی به دست میاری!اصللااااا؟

اه!اصلا چی به چیه؟من کی ام؟تو کی ای؟

(وی روز میانترم ساعت ۶ از خواب خوش برخاسته و درس امتحان ساعت ۸ اش را شروع کرده به خواندن.!و در نهایت از ۱۲ نمره ۱۰ و نیم گرفته است و دااارد دیوانه میشود)


من یه شب بارونی نخوام درس بخونم باید کیو ببینم؟

همه رفتن به بهانه اینکه فاطی درس داره بذار بشینه بخونه!

من نمیخوام درس بخونم اصلا.

منم میخواستم برررررم!ولی خب.نرفتم!

میدونین دلم چی میخواد؟

 لبو و باقالی داغ میخوام.زیر چتر دکه .تو گنج نامه ای. عباس آبادی .جایی!یه جوری این پا و اون پا کنم از سرما و لبو بخورم.خب چیه؟

حوصله کتابام رو ندارم به این هوای خوب!

 


خب .

سلام.

روز دانشجو بود امروز .مبارک همه!

استاد عزیز ما امروز فرخنده رو گذاشته بودن واسه میانترم.فک نکنین لغوش کرد یا چی ها.نه.میانترمو گرفت عین چیییییی.

بعدشم همه کلاسو بستنی مهمون کرد.که دستش درد نکنه.

بعدش من فهمیدم آزمونم به جایی که فردا باشه پس فرداس .

بعدش من حساب کتاب کردم که پس فردا میانترم جزا هم دارم:||||

بعدش اون رفیقم که شکست عشقی خورده بود با یه صحنه پرفکت دیگه مواجه شد و اون طرف اومد به قصد عذر خواهی و غلط کردم

بعدش ایشون قبول کرد.

بعدش من هرچی از دهنم دراومد به اون رفیقم گفتم و درنهایت براش آرزوی عقل کردم و زدم از دانشگاه بیرون.

ما دانشگاه را دوست (ن)داریم!

ما در دانشگاه به تحصیل علم (هم)میپردازیم!

دانشگاه جای خوبی است.

پدرم میگوید همه آنهایی که به دانشگاه میروند باید دغدغه علم داشته باشند و سرشان توی کتاب هاایشان باشد .ما میدانیم پدر ما درست میگوید اما .هیچی!

ما خیلی درس خواندن را دوست داریم عاشقش هستیم یعنی!اما دوستمان.

.آن آقایی که ترم یک کت شلوار میپوشید .هیچی!

خسته نباشیم هممان.

خدا نگهدار!

 


چه چیزای کوچیکی حال دلتونو خوب میکنه؟؟!؟

خودم اول میگم

دلخوشی کوچیک من خریدن خودکار و دفتر جدیده.

یا شنیدن صدای بارون.

یا برگردوندن بالش سمت اون طرفش که خنک تره .

یا ناخنک زدن به کیک های تولد .

و

بو کردن کتاب نو.

Gameبازی کردن توی کلاسای به درد نخور .

راه رفتن روی جدول کنار خیابون .

یا پریدن وسط برگای جمع شده کنار کوچه!

شما هم اگه خواستید بگید .

نگفتید هم نگید ولی  بهشون فک کنید چون همینم میتونه خیلی حال آدمو خوب بکنه.

 


من الان ارکان "مسئولیت "مدنی و "مسئولیت" قراردادی و "مسئولیت" بین المللی و به تبع اون مسئولین سازمان های بین المللی رو قاطی کردم."مسئولین "چرا پاسخگو نیستن؟

کدوم "مسئول" ذی صلاحه در پاسخگویی؟

کدوم مسئول مسئول پاسخگویه!

هی هی هی.

.

مغزم سیماش قاتی شده بهم!


شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش

که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش .

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام

اگر از جور غم عشق تو،دادی طلبیم

.

این قصه ی عجب شنو از بخت واژگون

مارا بکشت یار به انفاس عیسوی

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش.

لیکنش مهر و وفا نیست؛خدایا بدهش.

.

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است

هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق.

اگرچه موی میانت به چون منی نرسد

خوشست خاطرم از فکرِ این خیال دقیق.

به مامنی رو و فرصت شِمُر غنیمت وقت

که در کمینگه عمرند قاطعان طریق‌

بیا که توبه زلعل نگار و خنده ی جام 

تصوریست که عقلش نمیکند تصدیق.

.

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شدست

تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق ._حافظ شعر حقوقی میگوید!!!!_

‌.

چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد 

ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم.

.

اینا رو به شدددت دوست دااارم.البته بیشتر یادداشت کردم اما اینا رو الان تو ذهن داشتم.!لذت ببریم و شعر خوب بخونیم!

 

 


همین!

+دلم سکوت میخواد و یه خواب سنگین!

.‌‌‌

امروز همکلاسیم سر یه قضیه ای میگفت فاطمه چرا انقدر شبیه یه آدم حسود شدی!

حسود نیستم.فقط خیلی خیلی حساس شدم!بیخودی!

یه بشکن بزن تا برات کل غوره های تاکستانو آب بگیرم!

.

استاد گفت چرا جبرانی رو نیومدی؟

گفتم هوم استاد یادم نیس ولی حتما دلیل موجهی داشتم!

استاد

.

از انتظار متنفرم!

.

بابا میگه ایشاالله قبول نشی!میگم چرااا؟میگه الان قبول نشی بهتره تا مرحله اخر قبول نشی.استدلالش لای تارهای صوتی حلق و حنجره ام !

 


تو بوفه دانشگاه بودم و خیره به پنجره و جنگل پشت داشنکده و مثل وقتایی که حالم زیاد خوش و خرم نیس چای نبات میخوردم و توی هوای ابری وحشتناک و صدای رادیو داغون بوفه به آینده محتومم و پاسخ المپیادی که مثل جنگل پشت دانشکده تو هاله ای از ابهام مه طور فرو رفته می اندیشیدم .که یهو یکی هوار شد رو سرم.و دیدم بله.دوست دبیرستانمه که تو دانشکده ماست !با یه روووسریییی نااارنجییییی.و چادر عربی !

گفتم خب چه خبرا؟بوهایی میاد!

گفت.خبررررررررررر؟

و تا اونجاییییییی پیش رفت که قراره امشب قندشونو بشکنن.و عکسای طرفو از نوزادی تا همین دیروز درست وقتی که من سرجلسه با معاون جرم سرقت مسلحانه کودک و نوجوان سر و کله میزدم و حساب میکردم که ایا در صورت کمک به سقط جنین توسط این شخص مشمول تعدد میشه یا نه.ایشون و اوشون تشریف برده بودن لبویی جاده عباس اباد.!_همونی که من خیلی علاقمندم به دکه اش!_منم نگاه میکردم و به سبک دخترای همسن و سال خودم با سبق تصمیم هی میگفتم ووووییییی عزیزززززم مبارک باشه .ویییییی عزیزم عروسی کیه!وووییییی خدایا باورم نمیشه داری عروس میشی و فلان.خودم از سبک حرف زدنم حالم بهم میخورد و

یه صدایی توی سرم میگفت منافق .دورو .خاک تو سرت.داری از حسودی میمیری .تف به تو!نگا کن چطوری آرزوهات خاطره اشون شده!

بعد یه صدای دیگه میگفت حسودی نیس لامسب .خستم!خستم از این همه دویدن بی استراحت!مگه من چمه؟

صدای کمک کننده ای گفت :والا خواستگار ندیده که نیستب!هر کی ندونه تو که میدونی به این خاطر از مرگ مادر بزرگت حس گناه میکنی که باهاش سر سن ازدواج دعوا کردی و بهش گفتی باید طرز فکر قدیمیت رو عوض کنی!هر کی ندونه تو میدونی که از اینکه فوت مامان بزرگت باعث شد گروه ضربت فعلا بیخیال شن، شاید یه کم خوشحال.!

یه صدای  دیگه گفت خفه شوووووو!

روسری نارنجی همینطور حرف میزد و من به این فکر میکردم یه روزی تو دبیرستان معلم بهش گفته بود اگه همینطوری درس بخونه هیچی نمیشه!

من خیره بودم به برق تو چشماش .

یادم افتاد بعد شنیدن این حرف دبیرمون انگار این حرفو به من زده .تا صبح ساعت ۸ یه ریییز درس خوووندم که نکنه منم چیزی نشم!

صداهه اومد.که :نگا نگا.کلاه گشاد سرتو رفته و چشمتو کور کرده.اونی که هیچی نشده تویی.!با یه المپیاد رو هوا!

روسری نارنجی گفت کلاس داره و باید بره.و گفت واسه ترم بعد شاید مرخصی بگیره.میخواست بره اما هنوز نشسته بود.

برف های ریز تو هوا بودن و پنجره های بوفه بخار کرده بود.

دیدم معلم دیگه دبیرستانم که دانشجوی دانشکده ماست اومد تو زیر پاش بلند شدم و سلام علیک کردم.

گفت فاطمه؟تو جرا همون شکلی ای!گفتم چه شکلیم؟گفت مثل دوران دبیرستانت.هیچ فرقی نکردی.

صداهه گفت؛بفرما شاهد از غیب رسید!

روسری نارنجی خندید و معلم گفت تو ولی خیلی عوض شدی ور پریده.!ماشاالله.ماشاالله خانومی شدی .فاطمه هنوز عین پنجم دبستانیاس!بچگونه و کوچولو!

بغض چپیده بود تو گلوم.بی دلیل .یا با دلیل و شیرینی چای نبات اذیتم میکرد.از اونجا اومدم بیرون.تو راهرو یکی از همکلاسیام گفت فاطی نمیمونی جبرانی رو؟

گفتم نع .الان فقط خونمونو میخوام.!

فقط خونه!


نفسی گاه ولی از سر بی‌حوصلگی
می‌کشم آه ولی از سر بی‌حوصلگی

مثل شب‌های دگر باز به هم خیره شدند
برکه و ماه، ولی از سر بی‌حوصلگی

گاه در آینه‌ی خاطره‌ها می‌نگرم
نه به اکراه، ولی از سر بی‌حوصلگی

تا بکاهم ز پریشانی خود می‌گریم
گاه و بی‌گاه ولی از سر بی‌حوصلگی

من هم ای عمر شبیه دگران می‌مانم
با تو همراه ولی از سر بی‌حوصلگی

عاقبت با تو هم ای مرگ سفر خواهم کرد
خواه ناخواه ولی از سر بی‌حوصلگی

فاضل نظری

.

اینکه طولانیه.میتونید نخونیدش.

نوشتم که یه روزی یادم بیاد تو چنین روزایی چه حالی داشتم!

(وی خودش را نمیشناسد)


امروز انقدر اتفاقای عجیب و غریب افتاده که برای خلاصی از فکر و خیال فقط باید خودمو خاموش کنم.

مرحله اول المپیاد .

جلسه اساتید و من.

دهن لقی استاد!

دهن لقی خودم.

حرفای استاد .

عجیب شدن رفتار چن نفر .

دیگه باید برم خاموش شم.

.

خوشا فاضل که میگه:فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست!


اسمون شب .میذاره آدم بفهمه چقدر کمه.چقدر کوچیکه.اسمون الوده شهر نمیذاره به بزرگی عالم و خالقش پی ببری.نمیذاره به سکوت شب .وسعت شب .ارامش شب راه پیدا کنی.

دلم میخواد برم کویر .

دلم میخواد مثل اون دختره تو فیلم خیلی دور خیلی نزدیک توی یه روستای کوچیک زندگی کنم.بی آزار .

"دنیای ادمایی که تو جاهای کوچیک زندگی میکنن از دنیای ادمایی که تو جاهای بزرگ و شلوغ زندگی میکنن بزرگتره.اینو مطمئنم!"

اینم یه دیالوگ از این فیلم که عاااشقشم؛

_سحابی هم محل تولد و هم محل مرگ ستاره هاس .همشون برمیگردن به همونجایی که ازش متولد شدن.

+من نمیدونستم ستاره هام میمیرن.

_همشون میمیرن.خیلی از ستاره هایی که الان داریم میبینیم شاید میلیون ها سال پیش مردن.ولی ما به خاطر مسافتی که باهاشون داریم هنوز داریم اونا رو میبینیم.

+ینی انقدر دورن؟

_خیلی دور . خیلی نزدیک.

وقتی با دنیای خودمون مقایسه کنیم خیلی دورن اما وقتی با کهکشانای دیگه مقایسه کنیم تازه میفهمیم چقدر به ما نزدیکن و ما خبر نداریم!

.

امضا:فاطمه ای که به سرش زده ول کنه این قاعده قانونا رو .و فهمیده راهش میتونست ساده تر از اینا باشه.ساده تر و سخت تر.!همه چی به دید ادم بستگی داره!


دلم میخواد یه روزایی ذهنمو .مثل کیفم خالی کنم رو میز .

و ت تش بدم انقدر که هیچی توش باقی نمونه.

هیچی.

بعدش دونه دونه آرزوهامو بردارم .فوت کنم.و خاک و گردشو بگیرم 

ترس هامو مثل آدامس بجوئم.

استرسامو مثل آشغال دستمال کاغذی و رسید های قدیمی‌ پرت کنم دور .

خاطراتمو زیر و رو کنم و اگه چیزی ازش به دردم خورد بذارم سرجاشو بقیه رو بریزم توی کشو و درشو قفل کنم.

عادتامو اطلاعاتمو.همه رو همه رو یه بار نگا کنم.و اگه چیزی از توش داغون شده و خراب .بر دارم بذارم یه جا دیگه.تعمیر کنم.بسازم از نو!

چیزی تو مغزم باقی نمونه یه چن لحظه .سبک شم!

میشد کاش .

ولی هرچی هم سعی کنم .

باز یه صدایی ته مغزم وز وز میکنه و تو دلمو خالی میکنه.!


به پیشنهاد خیلیا.

و یادآوری یکی از دوستان بیان.

دیروز رفتم کتابفروشی و کتاب رنج مقدس رو خریدم.

بیخیال کتاب و دفتر و جزوه شدم .و تا امروز تمومش کردم.

نمیدونم میشه اسمشو چی گذاشت.به قول یکی از بچه های دبیرستان "تحت الجو"ام.یا واقعا بهم اثر کرده.

شاید اینکه زیادی شبیه قهرمان داستان بودم.تا نصفه هاش که مصطفی وارد داستان شد .شاید.چون دلم حرفایی که چشمم میخوند رو باور میکرد‌‌.شاید چون نویسنده عنصر باور پذیری که همون تعلیق باور ناپذیریه رو خوب به کار برده بود یا چی.!

اما هر چی هست.وقتی کتابو بستم.یه حسی بهم گفت" چقدر سیاهی".از ته قلبم حس میکنم دنیا رو ادماشو .خیلی جدی گرفتم.روابطی که هیچ بنیانی ندارن.ادمایی که هیچ تصمینی واسه بودن فرداشون نیس .عنوان و لقب و طعنه و تعریف یه سری .هعی!

یه جوریم.قرار بود فقط یه کتاب باشه .اما نبود.آینه بود.که زیادی پاک و زلال نشونم داد چقدر از خودم و اون فاطمه چند سال پیش فاصله گرفتم با ذهن غلط .با فکر غلط .با حس های غلط .که خدا نجاتم داد و نذاشت گند بزنه به اعتقادات دیگه ام.با اینکه نمیدونم چقدر از اون اعتقادات قلبی باقی مونده و چقدرش فقط شده تظاهر .عادت یا هرچی .!

خدا قبلنا نزدیک تر بود و حالا .بهتره بگم من ازش زیادی دور شدم!و تظاهر میکنم به بودنش .!

استاد داستان نویسی نمیدونم سر کلاس داستان چرا این حرفو باید بزنه.شاید کار خداست که من بشنوم و یادم بیاد.ظرفش که مهم نیس .گفت:خودت خودتو بساز ‌‌‌.بی اینکه به خوشایندی کسی فکر کنی که شبیه تو فکر میکنه.!

یا شبیه تو فکر نمیکنه.!خوشایند خداتو در نظر بگیر .و بقیه اش دیگه چیزی نیس !نیس که نیس .

داداش بزرگه همیشه میگه هدفت چیه واسه زندگی؟یه بار میگم پول.یه بار میگم زندگی راحت.یه بار میگم موفقیت.و اون هر بار میگه نچ هنوز نچ.تا اینکه هفته پیشها .گفت هدف اینه آدم خوبی باشی .!همین!ببین درس خوندن کمک میکنه؟اگه نه.نخون.واسه جی کاری رو بکنی که به هیچ دردی نمیخوره؟گفت مث اون دختر بچه ای شدی که واسه نوشتن مشقاش منتظره ازش تشکر کنن.میگفت تشکر واسه چیته؟مگه تو این وانفسایی که هر کس به فکر سود و زیان خودشه ،تو سودی به اونا رسوندی؟خب نخون اصلا .ننویس .به کسی لطمه ای نمیخوره.حس میکنی به توهم لطمه نمیخوره نکن.!کاری بکن که صلاحه.قالب و شکل که مهم نی!مگه زندگی چیه؟نشو الت دست فکرایی که واسه زندگی تو نیس .اختصاصی تو نیس!

اون حرفا هرچی بود .شد سیلی .و امشب خورد به صورتم.

با حرفای این کتاب .نقد های جدی هم بهش دارم.اما .کلیتش چیزی رو در من زنده کرد .که داشت میمرد.احیای مجدد.

حالا خیلی کارایی که قبلا به نظرم درست میومد.درست که نه.اما قاعده بود.دیگه نیس .!انجامشون عادت بود.بدون اینکه به اصلش فکر بشه.

امشب فکر میکنم.فردا فکر میکنم.فکر میکنم تا به نتیجه برسم.

نتیجه ای که راه نشون بده.که بشه حرفای استاد و حرفای داداشو توش گنجوند.!

سخت.اما باید گاهی کارایی که کردی و درستی و غلطیش فکر کنی.!

به ارزششون .و اینکه آیا ارزش اشکاتو داشت.ارزش عرق ریختن داشت؟ارزش خورد کردن خودتو داشت.؟

اینکه قراره دنبال چی بدوئی؟که قلبت واسه رسیدن بهش همیشه از حد معمولش بیشتر بتپه؟

.

دورها اوایی ست.که مرا میخواند!

‌‌

خداحافظ

 

 


هیچی برای حال خوبم بعد از یه شکست تقریبا مهلک مثل رفتن به کلاس داستان نویسی و از اونور با بچه ها زدن تو دل کوچه و خیابون حال نمیده .گور پدر کلاسای دانشگاه فاطی جون!

مثل اینه که بگردی و بگردی .چشم بچرخونی تا دنیا بزرگتر از چیزی تو نظرته برات جلوه کنه.

امروز استاد تو کلاس تمرین داد جنگ درونی و ذهنی با یه شخصیت کلاسیک و یه شخصیت مدرن رو ترسیم کنین.و یکی باید خودکارو از تو دستم میکشید بیرون چون همون لحظه هزار تا شخصیت حتی پست مدرن تو ذهنم داشتن به هم بدو بیراه میگفتن و بحث میکردن.خیلی حال داد.

پاهامونو اویزون کردیم از بلندی پایین و مردمو زیر نظر گرفتیم.

یه پیرمرد دولا دولا و جاهلی از کنارمون رد شد که صدای ضبط صوت قدیمی ای از توی جیبش میومد و یه اهنگ عهد نوحی رو خش دار پخش میکرد.

ما:بچه هاااااطرفو !جووون میده واسه داستان عشقی با یه عااالمه فلاااش بک.

فک کنین ؟پنج تا دختر ۲۰ تا ۳۰ ساله کنار خیابون شلوغ .چادری .کر کرشون به آسمون.!

بابا با اینکه گفت الهی قبول نشی .انگار زیادی از قبول نشدنم ناراحته.هوووف!

بیخیال!

فعلا امشبو ظرفیتم تکمیله!

.

قفلی میزنیم رو "طلوع میکنم یراحی!"


Warning:پست حاوی مقادیر زیادی مزخرفات است اگر حوصله ندارید میتوانید همین الان صفحه را ببندید.شما مجبور به تحمل مزخرفات هیچ کس نیستید!و طبق حقوق و ازادی های بشر هرکس در اعمال خود تا انجایی که سبب مزاحمت حق دیگری نشود .آزاد است!

‌‌

ادامه مطلب

وقتی به این فکر بیوفتی که دویدن بدون فکر .گاهی میتونه فقط به بدتر شدن اوضاع دامن بزنه.وایمیستی!

نفس نفس میزنی.

دست به زانو میگیری .

عقب سر و جلو روت رو نگاه میکنی.

و هیچی تو رو به اونجایی که هستی پیوند نمیده.

هیچی به قلبت و عقلت مربوط نیست.هیچی تو رو واسه به جلو رفتن یا برگشتن ترغیب نمیکنه.

یه لحظه فکر میکنی!من کجام؟

چطور از اینجا سر درآوردم؟

من فقط دنبال آدمایی دویدم که میگفتن این راه آخرش درسته.اخرش خوبه!موفقیت ینی این که به ته این مسیر برسی .آخرش قشنگه!

من دویدم.و از همه ادما هم به فرض جلو زدم.فقط برای اینکه جلو بزنم!

ولی.

آخرش کجاس؟

زندگی همین الانه!با آینده ای که روشن باشه!

با اینده ای که به فکرشی.

با گذشته ای که آینه آینده اس.

با ثانیه هایی برنامه ریزی شده!

اما!

هیچی!

وایسادم.کنار کشیدم!فقط یه لحظه!

مردمی رو نگاه میکنم که دوان دوان  میرن.

میرن و نمیدونم قراره به کجا برن؟

من جزئی از اینام.با اینکه نمیدونم.این ادما قراره تو این مسیر از چه ناکجا آبادی سر در بیارن.من فقط میدوئم چون اگه ندوئم زیر پا له میشم.همین!

استاد ازم میپرسه رشته ارشدت رو چی انتخاب کردی؟میگم بین الملل یا جزا!

میگه چرا؟میگم نمیدونم حتما علاقه!صدایی تو مغزم میگه: فقط یه انتخاب بین بد و بدتر!

میگه شروع کردی تست زنی رو؟میگم نع استاد!میگه چرا؟جا می مونیا!میگم بعد از امتحانا.

صدا میگه؛از کی جا می مونی؟مسیرت با کی یکیه؟مقصدت چی؟اصلا مقصدت کجاس؟

صدای بعدی میگه جواب این سوال از همه سوالای دنیا سخت تره!

استاد میگه پس اگه میخوای جزا بخونی این کتاب گردن کلفت کاتوزیان چیه؟میگم باید بخونم اطلاعاتم بره بالا!

صدا میگه:چون جا می مونی!چون زیر دست و پا له میشی.همین!دروغگو.!جرئت داشته باش و اینو بگو.!

مینوسم.زبان میخونم.نقاشی میکنم.اما این کارا این شکلی تو ذهنم نمود پیدا میکنه.که اولین دونده به پشت سرش نگا میکنه و میبینه فاصله نفر دوم باهاش زیاده.به جای دویدن گاهی چن تا پشتک و بارو میزنه!همین!ناراحتم!

ناراحت از خودم و سردرگمی این روزام!که دلم میخواد مسیرو خودم بسازم.

یه صدای پیر و عصبی میگه:ادم عاقل ریسک نمیکنه.شاید نتونستی مسیرو بسازی و بمونی .توی بی دست و پا بیل و کلنگ داری؟عرضه داری؟.می مونی و به تهش نمیرسی.بقیه به تهش میرسن و تو.بدبخت میشی!همین.برو دنبال بقیه و از همه جلو بزن .بلکه زودتر برسی !

میدوئم.

میدوئم و فکر نمیکنم.

فکر نمیکنم که اخرش کجاست.که هدف چیه!

فقط چشم میبندم و شده تا مقصد میخزم.!چون انگیزه است که انرژی میده.انگیزه عقب نموندن.انگیزه نیس!

و چشمم همش به ادماییه که میترسم از من جلو بزنن!

این انسانیته؟

و این عجیب نیس که همه دوست دارن جای نفر اول دونده ها باشن.واسه این جایگاه همه‌کاری میکنن.و اینم انگیزه نیس.این خوی رقابت جویی.منو یاد مستند راز بقا میندازه و شکاری که میدوئه و گله شیرها دنبالش اصولاااا شیر اولی .از شیر دومی خوشبخت تره.!خخخخ

امضا:یک عدد سردرگم!


خب امروز ۴۰ مادر بزرگ بود .

و من و دختر خاله ها نشسته بودیم‌ یه گوشه و زارمون رو میزدیم.

که یه حاج خانومه اومد نشست کنار من.!و اینطوری زل زد بهم

از اول قصه اخرشو بخون.که حاج خانومه بهم گفت دختر جان شما چن سالته؟

گفتم جان؟؟؟

گفت جانت بی بلا.تو دختر کی ای؟

گفتم واسه چی؟

گفت ببین ؟داری از زیر سوالام در میری .

گفتم ببخشید.!

۲۱ سالمه.دختر فلانیم.!

گفت پسرم ۳۰ سالشه درس درست حسابی نخونده.ولی!

منببخشید حاج خانوم منو مادرم صدا میزنه.

و رفتم نشستم دقیقاااا.پشت سرش .

داشت به دختر خاله ام میگفت.این دختر خاله ات رو راضی کن.پسرم ۳۰ سالشه .سیب زمینی میکاره.کشاورزه

ولی پولداره.دختر خالمم گفت حاج خانوم این دختر خاله من دانشجوئه.اینجا نمیشینن.همدانین.گفت خب بهتر.این میاد جا مادرش .!

من داشتم دیو میشدم.

گفت خانوم این دختر خالم نخبه اس_دقیقا همینو گفت_خانومه چی گفت؟گفت خدا شفاش بده.مریضیه؟

گفت نععععع ینی درسش خیلی خوبه.خانومه گفت هاااا!ینی میخوا ادامه بده؟؟؟والا به این گرانی و اوضاع احوال، شوهرو باید تو هوا قاپید.

بعد عقب سرو نگاه کرد منو دید گفت.خوبی؟ماشاالله.خیلی بچه سال به نظر میرسی ولی بزرگی به عقله!

.

اومدیم خونه مادر بزرگ .مامان گریه گریه بهم میگه فاطمه مامان بزرگ سکه سر عقدتو گذاشته بود کنار.!

موقع رفتنش به خاله ات گفته بوده.

و من یه لحطه یاد حرف مامان بزرگ افتادم که میگفت.مرد خونه صالح باشه.آدم باشه.گیریم کشاورز!

 


به یه چیزی پی بردم.

آدما نمیتونن تا ابد وانمود کنن .تظاهر کنن.به چیزی که نیستن!به حسی که ندارن!

یه روزی .یه جایی "تقش درمیاد!"

میگن جاهایی که پوسته زمین نازک تره .با فعل و انفعالات هسته و گوشته زمین امکان آتش فشان زیاده.میگن جزیره هایی هستن که با همین آتش فشانا از دل اقیانوس بیرون میزنن.میگن پیوسته توی زمین جوش و خروشه.میگن مواد مذاب فقط راه واسه بروز پیدا نمیکنن.

منم میگم بعضیا مث من .داریم تظاهر میکنیم همه چی آروم شده.و یهو .یه جایی .با یه حرکتی .وقتی ذهنمون فیلترینگشو از کار انداخته.کاری میکنیم که "تقش درمیاد"

تقش درمیاد هنوز دلمون آروم نشده! هنوز چشم به راهیمهنوز خیلی چیزا باورمون نشده.قبلش که گوش میچسبونیم به زمین و صدایی که میشنویم سکوته.میگیم خب همه چی ارومه!

ضربان قلبمون منظمه.!

خب آتش فشانا همه خاموشن.!

خب دیگه چیزی باقی نمونده.

اما دریغ که یهو به خودت میای و میبینی جلو چشمت.تو اقیانوس آرامِ آرامشت مجمع الجزایری از بغض های فرو خورده داری.!

+اما اینم میگن که گدازه های اتش فشان .بهترین زمینه واسه رشدن!واسه زندگی دوباره.

.

قرار بود این هفته سرم تو کتاب باشه!میدونم!

اما امروزو فرجه میدم به خودم که چند تا پس لرزه آتش فشانی رو رد کردم!


سیستم گرمایشی و موتور خونه ی ساختمون دیوونه شده امروز .

خونه یخ بسته .به این سرما و برف!

تعمیرکار روز جمعه ای اومد و گفت باید فردا رو هم کار کنه تا درست شه

منم که اتاقم تو حیاطه و بخاری دارم.

قراره امشب اتاقمو اجاره بدم به داداش سرما خورده .۲۰۰ دلار!

والا.

البته

میگه اگه ۲۰۰ دلار داشتم منت تو و اتاق نم کشیده ات رو نمیکشیدم .میرفتم هتل!!!خخخخ

میگم نامرد حداقل ۲۰۰ هزار‌ تومن بده.اتاقمو دارم میدم بهت خودم آواره میشم.میگه تو بگو ۲۰۰ تا تک تومن!ملت چطوری از بحران و اب گل آلود ماهی میگیرن؟من چرا نمیتونم؟

 


یادش بخیر یکی بود استاد فلسفه حق بود.

میگفت وقتی سیستم مرکزی عدالت ،حق درست و مطابق منطق اجرا نمیکنه.به صورت سیستماتیک و خودکار سیستم عدالت و تاوان و تقاص شخصی وارد قضیه میشه.مثلا اینکه یکی رو که حق باهاش نبوده تو مسئله قتل تو دادگاه تبرئه میکنن و فرداش میبینی توسط شاکیا کشته شده.خب همینه!

و این بازم بی ربطه .

دارم آیین دادرسی کیفری میخونم!فقط همین!

و نمیفهممش!

چی میخواستم بگم؟

آهاااا

شما میفهمین این جمله چی میگه؟

"برادر پدری ای که خواهر مادریش بر برادرش حرام نیست!"

خدااااییییی عین جمله اس.هر چی میخونم نمیفهمم.

واقعا هر کی میفهمه بگه.

اینم دارم متون فقه میخونم نمیفهمم.


بیا .

بفرما فاطمه خانوم.

به خودت غره میشی که تاریخ تحلیلی صدر اسلامو از نیکلسن و ابن خلدون و عزالدین اثیر بهتر بلدی .این میشه نتیجه اش .میری میشینی جلو تلویزیون بلکه خبری از قتل عام نیرو های امریکایی منطقه بشنوی و .و فرداش واسه امتحان میفهمی بیش از حد فشلی تو تاریخ .و هر چی به یکی از بچه های اهل تسنن کلاستون پیس پیس میکنی که دخترم.گلم.عمر مقررات ذمه گذاشت یا ابوبکر؟؟یه نگاه اینطوری بهت میکنهکه نمیدونم.!

در نهایت مجبور میشی تا الان بیدار بشینی و اموزش مجازی پر کنی و بفرستی واسه استادت بلکه ۱۶ ت بشه ۱۹ لااقل!

دنیای غریبیه!

 


هووووف 

سخت ترین کار دنیا سریال دیدین با ماتی هستش .ماتی رو اگر نمیشناسین.هیچ نگرون نباشین.چون مادر بزرگ منو هیچ کسییییی نمیشناسه.

ماتی عاشق سریال دیوار به دیواره.

از اونجایی که مامان و بابا رفتن مهمونی منم تنهام موندم خونه پیش ماتی و ایشون گفتن بزن سریال هر شبی .هر شبی ینی همین سریال .

از اول تا اخر این سریال هر وقققققت آتوسا میاد تو صحنه.ماتی من میگه نگا نگا چقدر شبیه فاطمه اس .حالا اینکه هیچ شباهتی وجود نداره جز همین فریم عینک بد مصب .بماند‌.ولی امشب توی فیلم اتوسا شوهر کرد.طبق بدشانسیای همیشگی من ماتی هم از اول این دیالوگا رو فهمید .حالا بیشتر اوقات نصفشو نمیفهمه ها.ینی نمیشنوه.خلاصه اینکه از اول تا پیام بازرگانی که زدم اون کانال و گفتم دیگه تموم شد ،هی به من گفت دخترا کی قدیم درس میخوندن.!درس دختر خونه داریه .آشپزیه.غذایی که دادی خوردیم از بیرون گرفته بودی ؟دیگه؟خسته نباشی .!سررشته پول خرج کردنو همه دارن.!پول نگه داری هم بلدی؟قدیم میگفتن درس خوندن دختر چشم دریده اش میکنه.راس میگفتنا.!نگا.نگا.!

پدره هم بد کاری میکنه اینو شوهر نمیده ۲۷ ساله باید بچه اشو عروس‌کنه.تو تو چن سالت بود؟

حالا من!‍♀️

ماتییییی.خوابت نمیاد؟

میگه نع.بذار برم ظرفا رو بشورم ظرف شستنم بلد نیستی شکر خدا.

میگم‌ماتی بی انصاف نشو من اون چن وقت که مامان بزرگ بیمارستان بود غذا نمیپختم؟ظرف نمیشستم؟

میگه کی؟خدا رحمت کنه حاج خانومو.!من که خوراک ندارم.!هرچی بود خودتون خوردین.خودتون پختین.هنر زن.به آشپزی و فن خانه داریشه.هی کتاب و تلفن گرفتی دستت که چی؟نچ نچ نچ.خدا نصیبت کنه. زندگیت سامون بگیره به حق علی.هی هی هی.خدا من بمونم و عروسی اینو ببینم!

.

اینکه انقدر دقیق نوشتم نتیجه voiceه.

انقدر که شیرین و بامزه حرف میزنه.صداهاشو ضبط میکنم

حیف سختگیر و عصبیه.!

شانس اوردم وسط سریال زدم یه کانال دیگه .

تا رفت بخوابه میگفت امشب چقد زود تموم شد این فیلمه.این نوشته ها هم نیومد._منظور تیتراژه.!_

.

خدایا 

یه راهی .

یه چاهی.

من دیگه واقعا دارم کم میارما.

+آهاااا.از تشخیص شباهت مادر بزرگ همین بس که علی ضیا رو تو تلویزیون میبینه میگه شبیه نوه عمو نرصته_نصرت_البته خب شما عمو نرصت و نوه اش رو نمیشناسین .ولی نوه عمو نرصت هیچ وقت شبیه علی ضیا نیس .ولی خب بدم نیس .به هر ترتیب یه وجه شباهتو میگیره و تا تهش میره .خداوندااااا!


گاهی لازم نیس نفهمیتو به رخ بقیه بکشی

فقط کافیه فهمیدگیتو به همه ثابت کنی .!

میگم این جمله چقدر عجیبه .

نیس؟

دست از اثبات خودت به بقیه بردار و یه چیزایی رو به خودت ثابت کن !

با خودمم.

تا قبل از شنیدن این جمله 

یه جمله دیگه برام در صدر جملات ثقیل قرار داشت:

انتظار شعور داشتن از همه.

خود بیشعوری است.

اینو داداش نگفته .ولی خوبه!


پسره ی بیشعور ۱ میلیون میده یه تیشرت و جین .چند ۱۰۰ هزار تومن میده پول آرایشگاه و صاف کردن موهاش  احمق.دماغ عمل کردنشووو  اونم پیش یکی از دکترای شاخ کشوووورو که دیگه نگممممم.

بعد به من میگه کتاب ۲۸ تومنی فقهو بدم بهش .شب امتحانی

مامانشو میفرسته اتاق منو بگرده.خداااااایااااااااا.

و وقتی به مامانه میگم این کتابو ندارم.

میگه بگرد‌.بگرد هست .!

حاااالموووو بهم میزنه.

از دنیا، فقط آسمون خدا رو نداره هااااا.

اه.

بدم میاد از اینطور ادما.۳ بار پرسیدی گفتم ندارم.چهار بار میپرسی چی جواب بگیری؟

والا من تا حالا لباس بالای ۸۰ تومن نپوشیدم.

تو پول نداری بری تا کتاب فروشی خودت یه کتابی بخری

به کتاب خریدن که میرسی چترتو باز میکنی؟

کاش حداقل چیزایی که بهت امانت میدادن و پس میدادی که بشه بهت اعتماد کرد حمال قرتی!

دوباره زنگ زده میگه کتابو بده بیااااااا.

نمیخواااااااااااااام .

حیف مامانت عمه مه.والا میکشتمت.!

اه.اهاه

+شاید یه کتاب انقدر ارزش نداشته باشه.

ولی به دلایل عدیده ای که مخم از پس تجزیه و تحلیلشون بر نمیاد دوست دارم بکوبم تو سر این پسرعمه  و جیغ بزنم و بگم دیوووونه ام کردی!تو چرا عین خیالللللت نمیااااد بی عقل .تو چرا انقدرررر مااااستی!!!تو تو این وضعیت از من کتاب میخواااااااااااااااااااای؟کتاب از پهنا تو حلقققققت!!!

ینی وقتی عصبی باشم اولین کسی که ازم درخواستی داره بدبخت ترین ادمیه که میتونه درخواستی داشته باشه

اعصاب ندارم و یا خودش در و در زنگ میزنه یا مامانش !چطور میشه؟

 


من ترسیدم.

من اولین بار تو زندگیمه که خیلی ترسیدم.از فرداها.

از روزای ناگواری که‌ممکنه تو راه باشه.

من میترسم بچه ها.

امشب با یکی از دوستام که اینترن پزشکیه رفتم بیرون بلکه حال و هوام یه کم عوض بشه.‌اونم تا ۸ شیفت بود و وقتی زنگ زدم با کله قبول کرد.

میدونین حال اونم اصلا خوب نبود‌.تو هم بود.گفتم چته تو؟تو رو خدا بخند بلکه بفهمم زندگی هنوز خنده به خودش میبینه!

گفت چی؟

امروز تو اتاق عمل .همه با چشمای خودمون دیدیم‌ دکتر شاه رگ مریضو زد‌‌‌.گفت خون میپاشید تو سر و کله امون فاطمه.خواست واسش لوله تنفس نمیدونم چی بذاره.فاطی طرف جلو چشمام کد خورد.میفهمی؟و وقتی نتونست ول کرد و رفت.

گفتم چی میخوری؟گفت یه چیز شیرین.و خودم آب انار خوردم.و اون داشت بالا میاورد.!

خدایی دیگه دارم از ترس‌ میمیرم!!!دارم میترسم از بی اعتمادی.

من ترسیدم.

من .

ترس.

فردا.

اعتماد.

باور.

فک کنم حواسم نباشه تو امتحان خدا رفوزه میشم.

 


 

این روزا خیلی به مرگ فکر میکنم.

خیلی زیاد.

به روز مرگم فکر میکنم.

به اینکه در لحطه مرگ چقدر ناتوان و بی دست و پا میشم.

چقدر نمیشه ازش فرار کنم.که یک لحظه تبدیل میشم به تلی از گوشت و استخون که حتی نمیتونه یک میلی متر قدم از قدم برداره.که حتی نمیتونه خودشو از نامحرم بپوشونه که حتی نمیتونه.هیچی!

که مثل این دوستانی که تو هواپیما زنده زنده سوختن.هیچ کاری از هیچ کسی برنمیاد و تسلیم تقدیر الهی میشم.پدر و مادر یا بچه و همسر .شاید!هیچ کس نمیتونه نگهم داره.

پیر یا جوون.علیل و ذلیل یا .

نمیدونم.

به روز بعد از مرگم فکر میکنم که آیا کسی هست که مثل امسال اول ترم که یکی از ورودیای پارسال حقوق فوت شد برام خرما بذاره جلوی یه دری و یه پارچه سیاهی آویزون کنه؟به اینکه ایا روز بعد از مرگم کسی برام گریه میکنه؟یا ختم قرآن میگیره؟که اولین جمله ای که اطرافیانم بعد از شنیدن اسمم به خاطرشون میاد چیه؟که چه کاری کردم که بعد از من بمونه؟که چی باعث میشه تو خاطره ۲ یا ۳ نفر باقی بمونم؟نه همه!

یا ایا کسی پیدا میشه بین کتابامو بگرده و اون کاغذ قدیمی رو پیدا کنه؟

گریه نمیکنم.

ما ادما ضعیفیم.و تسلیم.و مجبور.

و الکی میدوئیم.و این دویدنا.این استرسای الکی روزمره واسه فرار از این حقیقته که .ما ادما تسلیمیم.هممون.

ما تسلیمیم.و این اصلا شوخی بردار نیس.اصلا خلافی بر اون قابل اثبات نیس.

ما تسلیمیم .

و من میترسم از اینکه کسی بعد از من .حتی یه نفر نگه .فلانی؟یادش بخیر!روحش شاد.!

کسی ازم یادگاری ای نداشته باشه.!من از اون روز میترسم که با مردنم .دیگه هیچ چیز زنده ای ازم باقی‌نمونه.!

+میتونید نخونید.اما میتونم بگم این پست .

مهم ترین پستیه که تو وبلاگم گذاشتم.

 


به داداش گفتم هیئت که رفت بنرو از تو حیاط و رو دیوار‌ در نیار .بذار دو تا عکس بگیرم.

و الان که رفتم تو حیاط میبینم نیس .میگم چیکارش کردی؟میگه هیئت واسه فردا شب بردش .!خب.

البته این یکی راه پله ایه رو وقتی میخواستم سوار اسانسور شم دو تا عکس گرفتم انقدرا خوب نشد .چون گوشی سیب گاز زده ندارم.و دوربین این گوشیه ضعیفه!

فقط اینکه نگاش که میکنم بند دلم پاره میشه.عاشقشم.

شمام نگا کنین!:(

 

نشد اون باند و اینا رو از توش بردارم.

نه برای ریا نه برای فخر .برای احترام.یادآوری و ثبت.و اینکه خون شهید هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت هییییچ وقت بی جواب نمی مونه.که خدا از این خون نمیگذره.


خب اینم از تاریخ.

با اینکه امشب هیئت داریم و عکس حاج قاسم داره بهم از روی دیوارحیاط و توی بنر لبخند میزنه اما نمیتونم در برابر خواب مقاومت کنم.

ناهارم نخوردم .از ۱۱ بلند شدم رفتم کتابخونه دانشگاه بلکه بشه اونجا درس خوند.بوی سوسیس کالباس کابین بغلی هم یه جوووری بلند شدددده بووود که واویلااااا.میخواستم برم بکوبم تو دهنش بگم تو جلو در این تابلو رو نخووندی؟که ورود با غذا و خوراکی ممنوووع!؟!

گشنمه خوابم‌میاد.و داغونم.

.‌

خدایا این صبر را به ما عطا بفرما که در برابر دشمنان خارجی و داخلی .‌.و حوادث‌ طبیعی و غیر طبیعی .بنده های خوبی بمانیم و خوب بمیریم.خداوندا ایمانمان را در میانه این امتحانات دشوارت محافظت بفرما.خداوندا ما مردم ایران مردمان صبوری هستیم و سختی های زیادی را در دنیا تحمل میکنیم.لطفا سختی های آخرت را به دوشمان نگذار.

آمین یا رب العالمین

 


آسمونم دلش غصه داره.

حق داره هر چی امشب بباره.!

امشب با داداش کوچیکه که ۶ سال ازم بزرگتره!!!.بحثم شد!

بحث ی .و باورم نمیشه که داشتم بلند بلند داد میزدم که مغلطه نکن برادر من.!!!!!

و کی باورش میشه فاطمه ساکت و صبور که سرش یا تو رمانه یا تو گوشی .اینطوری صداشو بندازه رو سرش و بعد خودش با پررویی بگه :کسی که تو بحث و استدلالاش ،منطق کم میاره ،تن صداش رو بیشتر میکنه.!!!

و بابا همینطوری نگام میکرد

شاید به نظر بحث خوبی میومد.ولی من بار اول و آخرمه که بحث میکنم.!دیگه ساکت.حس میکنم حس خوبی نیس نسبت به برادرات موضع مخالف نشون بدی .!شاید از درون با یه چیزایی مخالف باشم.اما بهتره واسه خودم نگهشون دارم.!نمیدونم خوبه یا بد !

کاشکی آخرش اینطوری تموم نشه.!نه؟


 

 

این عکس میتونه تمااااام حالمو بیان کنه

با این که آیین دادرسی مدنی رو ۱۵ و نیم شدم و افتضاااااح بود

با اینکه کیفری رو هم به همین منوال امروز گند زدم.

با اینکه تموووم شبو بیدار بودم.و ساعت ۵ تازه خوابیدم.و ۷ بیدار شدم.

اما هییییچ مهم نیییییس.

مهم اینه که من تقریبا به همین حال از دانشکده زدم بیرون و اومدم خونه!

+خیام عزیزم که بعد از امتحان کل راه به یادش بودم و این شعرش همش به بهانه های مختلف و خوانش های مختلفی تو دهنم بود؛ میگه:

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است


عصر جمعه است دیگر.

شده از بین هزار استرس داشته و نداشته ات.

از میان جزوه ها و کتاب های نخوانده ات.

سرک میکشد‌.از بین ورق ورق کتاب قانونت بیرون می آید و غمش را به جانت می اندازد .

در روز و روزگاری که شنبه و یکشنبه ات را نمیشناسی .حال دلت اما.روز جمعه را از روزهای دیگرت متمایز میکند

جمعه است و فهم جمعه .شناخت یک عصر جمعه نه نیازی به داشتن تلویزیون و رادیو دارد.نه تقویم و ساعت.

.

چقدر با عشق سپردم این دلو یه جا بش.

فک نمیکردم نخوادش .

رفت تموم خوبیام د آخه این بود جوابش.

یکی از بچه های داستان روانشناسه و این چقدر بده که روانشناسه .

چقدر بده که نگاهش به نگاهت که میوفته تا فیها خالدون دل و قلبت جلو چشماش عین یه مشت بازه.

دستم جلوش بدجور روئه.

امروز پیام داده.بعد حرفای عادی میگه که دیگه چرا نمینویسی؟چرا داستاناتو تو گروه نمیذاری؟

میگم وقت ندارم امتحانا بدجور دمارمو درآورده‌.کلاسای دیگه رو هم تعطیل کردم.

هیچی ننوشتم چن ماهه.

میگه یه چیزی بگم؟فک میکنم یه عشق بود که دستتو به قلم چسبونده بود.

که تو سرت پر داستان بود.نه؟

و من.خودم میزنم کوچه گیجا .و میگم منظورتونو نمیفهمم.

و اون میگه .مواظب خودت باش دخترجون.!

.

امروز و فردا هم میگذره و به قول یکی اون چه که باقی نمی مونه.غمیه که بی دلیل میخوریم.!

من برم.که درس ها رو هوان.


.

بعدتر ها فکر کردم آدم باید هر از گاهی اسم هم خانه هایش را.رفقایش را.بغل دستی هایش را فراموش کند .بعد زور بزند توی سه جمله توصیفشان کند.بدو بدو.بگوید مثلا آنی که خنده اش قشنگ است.آنی که صورتش بوی صبح اول وقت میدهد.آنی که حرف زدنش طعم قهوه تازه دم دارد .آنی که سین اش آدم را عاشق میکند.

بخش کوچکی از کتاب دال دوست داشتن از حسین وحدانی

پ.ن:نمیدونم این شعرو کی و از چه کسی اینجا این بالای فصل اول کتاب آیین دادرسی نوشتم.اما امشب که اومدم کتاب رو باز کردم.خنکیش زد تو صورتم.و حالمو از این رو به اون رو کرد.از این به بعد یه روزی که حواسم نیس .یه شعر کوچولو مینویسم بالای جزوه هام.

حس خوبی داره.مضمون خوبی هم داره.حتی تلاشی برای یادآوری شاعرشم تو ذهنم نمیکنم.میخوام این خاطره بکر بمونه .

 


فقط دنبال یکی ام تو این بل بشوی خونه عمه یه چک بخوابونه زیر گوش این پسره پررو.

اه.

دوباره میپرسه فلان کتابو نداری؟

نهههههههههههههههههههههه.

نمیفهمی؟

از کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز

ظاهرا معنی "نه خیر" نمیدانی چیست!

با عرض پوزش از شاعر این قطعه .!من مجبور بودم اینو عوض کنم.

نمیخوام بهت کتابامو بدم .علم تعریض و کنایه هم سرت نمیشه؟

 


امشب داداش بزرگه به همراه زن داداش محترم اومده بودن خونمون و همین الان رفتن.

داداش اومده . میگه هاااا؟چرا انقدر گیجی؟؟؟

میگم ها؟

میگه گیجی دیگه.هیچی!

میگم خان داداش اضطراب منو کشت.دارم همینطوووری گند میزنم به امتحانا!

میگه صد دفعه بهت گفتم اینطوری درس نخون .همینه اوضاعت.وای از شهین جا نمونم وای از مهین جا نمونم.جمع کن بساطتو.درس بخون یه چیزی بفهمی!میگم اوووه . ن و منکر نمیخوان ازم اون دنیا سوال حقوقی بپرسن ک.ول کن بابا‌.

میزنه رو زانوم میگه پس یه چیزی بخون که بتونی به سوالای ن و منکر جواب بدی .بعد ۱۰۰۰ سال زندگی خواهر من.

میگم برم حوزه.؟

میخنده میگه نه.نمیگیری حرفمو .اصلا تو میفهمی من چی میگم؟

میگم نه.

میگه گیجی دیگه!

حرفای این داداشه رو نمیفهمم.!

 

+فقط ۳ تا مونده.

 

شما اضطراب میگیرین چی کار میکنین؟لطفا بهم بگین.


تا حالا شده گوشتون محکم بخوره به در ماشین وقتی میخواید سوار شید؟

این اتفاق برای من افتاد

باد شدید بود و برف به شدت اینور اونور میشد .از بابا ماشین گرفتم خیر سرم پیاده تو این هوا بیرون نرم.باد شدید میومد اومدم سوار شم در داشت میبست و گوشم خورد به بالای در ماشین.دردی گرفت.الانم نمیتونم سرمو یه وری کنم.فک کنم شکسته گوشم.

بابا میگه میشی عین حمید سوریان!خدا نکنه‌.هعی

 


زمان میگذره

آدمایی که الان هستن شاید بعد ها تو زندگیمون نباشن.نه که بمیرن یا هرچی.

اما یه روزی میاد که مثلا بهترین‌دوست دوران دبیرستانت .دیگه باهات یه غریبه اس.چون زمان زیادی گذشته.

این علقه ها از بین میرن و ادمای جدید میان.

آدمایی که قبلا نبودن.

 

به این فکر میکنم که آدمایی که تاریخ موندنشون تو زندگیمون تموم شده رو نمیشه نگه داشت.حتی با تبریک تولد .حتی با بیرون رفتن.قدم زدن و گروه کلاس ۳۰۳ انسانی ۹۴ تلگرام!هرچی.آدمایی که میرن.آدمایی که دیگه وجه اشتراکی با زندگیمون ندارن.باید برن.برن همونطور که ما از زندگی اونا میریم.شاید تنها بشیم.شاید زندگی مثل اون موقع که اونا بودن و دلمون یکی بود شیرین نباشه.اما یه واقعیت این وسط هست .اونم اینه که هیچ چیز هیچ وقت مثل سابق نمیشه.زمان گذشته و خیلی چیزا عوض شده .خیلی اتفاقا افتاده.خیلی روحیه ها عوض شده.دغدغه ها.حتی نوع زندگی .آدما بزرگ میشن.حتی تو پیری!

آدما میرن .حتی بی اینکه بدونن.

از دل و فکر و روح و روانمون.

ما آدما آدمای سابق نمیشیم.

.

فقط باید به این یه چیز توجه کنیم .که ارچقدر باهم غریبه باشیم.یه چیزی بین ما مشترکه .اونم خاطره هامونه.خاطره هایی که یه روزی اتفاق افتادن مثل اتفاقایی که حالا میوفته.خنده ها.گریه ها.بغل کردنا و کادو گرفتنا.به یادگار روزایی که گذشت .روزایی که برنمیگرده .اما عزیزه.!

عزیزه به اندازه همه عمری که ازمون گذشته.!

خاطره ها مثل آدما .نمیرن.

خاطره های خوب همدیگه باشیم!

.

به یاد خاطره های خوب .از کسایی که دیگه نمیشناسمشون!دیگه نمیبینمشون.دیگه رفیق نیستن!

و از کنار هم رد میشیم بی اینکه حتی سری برای هم ت بدیم.نه.بی اینکه حتی همو بشناسیم!

چند تا کانتکت تو گوشیتون هست که از اخرین تماستون باهاش بیش از ۸ماه میگذره؟؟یا بیشتر.!؟؟

 

 


فقط تاریکی می داند
               ماه چقدر روشن است

فقط خاک می داند

                 دست های آب

                             چقدر مهربان!

معنی دقیق نان را

             فقط آدم گرسنه می داند

فقط من می دانم

             تو چقدر زیبایی!

رسول یونان


و من با دیدن بعضی آدما به این نکته پی بردم که چطور میشه همه جای دنیا رو دید اما دنیا دیده نشد .و چطور میشه هیچ جا جز شهر خودتو ندیده باشی اما از دنیایی سر دربیاری.و این فقط به نگاه برمیگرده.نگاهی  که میتونه حقیقت رو تو هر چیزی‌‌‌حتی چیزای کوچیک ببینه با نگاهی که همه چیزو فقط با چشمای ژله ای که بعد یک متر فاصله با هرچیزی عینک لازم میشه .زمین تا آسمونه فرقش!!!

امشب برف میباره و دلم هوای ستاره دیدن کرده.کشف صور فلکی و اجرام غیر ستاره ای.

که انگار دیگه برا هیچ کس مهم نیس.چرا اولویتای آدما هی عوض میشه؟

.


نی دیر جای ما شد نی کعبه متکا شد

در هرکجا رسیدیم ثابت قدم نبودیم

همت چه سر فرازد اندیشه بر چه نازد

اینجا صمد نگشتیم آنجا صنم نبودیم

.

یادم آمد در رهت ذوق ز سر غلتیدنی

همچو اشک خویش از سر تا قدم، پهلو شدم

دست و پا گم کرده ی شوق تماشای تو ام

افکند یارب سر افتاده در پای تو ام

اینکه رنگم میپرد هر دم به ناز بیخودی 

انجمن پرداز خالی کردن جای تو ام.

هیچکس آواره گرد وادی همت مباد

مطلب نایاب خویشم بسکه جویای تو ام

کیست گردد مانع مطلق عنانی* های من

موجِ بی پروایِ توفان خیزِ دریای تو ام

بهار آبرویم صد خزان خجلت به بر دارد

شکفتن در مزاجم نیست رنگ زرد را مانم.

نه داغم قابل گرمی نه نقشم قابل معنی

بساط آرای وهمم،کعبتین*نرد را مانم

عمری ست ز اسباب غنا هیچ ندارم

چون دست تهی غیر دعا هیچ ندارم

وامانده ی یاسم که از این انجمن آخر

برخاستنی هست و عصا هیچ ندارم

مغرور هوس می زی ام از هستیِ موهوم

فریاد که من شرم و حیا هیچ ندارم

شخص عدم از زحمت تمثال مبراست

آیینه!تو هیچم منما.هیچ ندارم

باز چون جاده به پایی که ندارد رفتن،

رفتم از خویش به جایی که ندارد رفتن

عاقبت شبنمِ وامانده هوا میگردد

اشک ،آه است به جایی که ندارد رفتن

خاک گشتیم و هوای تو نرفت از سرِما

چه کند کس به بلایی که ندارد نرفتن

هر چه بود از دل ما رفت به ناگیرایی

جز همین جنس دعایی که ندارد رفتن

پنبه ی گوش گرفته است جهان را چون صبح

مرو ای ناله به جایی که ندارد رفتن.

با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن

چون میوه زرد گشتیم از آفتاب خوردن

ملک تو نیست دنیا کم کن تصرف اینجا

مال حرام تا کی بهر صواب خوردن؟

+اینم دسترنج امروزم از جلد دو دیوان بیدل جان جسته و گریخته.

ببخشید زیاده.

شعر خوب بخونیم

*مطلق عنانی:مطلق العنان، خودکامه.مستبد،خود رای

*کعبتین:دو طاس بازی نرد که هر طرف اون ها ۶ عدد بوده و از جنس استخون بوده در قدیم و در اصل شاعر میخواد برای غیر قابل پیش بینی و مبهم بودن حال و روزش تشبیه رو استفاده کنه.فک کنم


شاید تنها نکته مثبت اتفاقای امشب این باشه که بابا با حال عصبی ای گفت :تو به درد این کار نمیخوری!برو فارسی خودتو بخون!

یا داداش پشتم در اومد که خب بدبخت این یه بارو حق داره خب.

یا ابجی گفت من میتونم قسم بخورم که تو یه جای دیگه جات بهتره.

+وقتی عمه ی یک کودک خردی و اعصاب نداری و دوست داری هرچی پیش اومده و پیش میاد رو از یاد ببری.

یه همچین سازه ای با انبار کنارش .اگر دقت بفرمایید.با لگو ساختم.و به خودم که اومدم دیدم عجب م شد .

در حالیکه صاحب لگوها حضرت امیرعلی خان داشت با دبه خیارشور بازی میکرد!!!

 

 


مامان میگه ینی اینا برن کی برمیگردن؟

میگم ناراحت نشی مادر من !فامیلتن .دوستشون داری .ولی شاید .اونم شاید! برای فوت بابا ننه اش !!!

ولی قطعاااا برای ارث و میراث سر و کله اشون پیدا میشه !!!

مامان میگه مار نزنه زبونتو !!!خدا نکنه !!!

میگم:چی خدا نکنه ؟اینه بابا ننه طرف نمیرن؟که نمیشه!یا برگردن ؟که نمیشه !یا برنگردن؟که نمیشه !اصلا به من چه !

ولی یه چیزم ممکنه پیش بیاد !

میگه چی؟

میگم اینکه پولشون تموم شه و هیچ جوره نتونن حتی با ظرف شوری و کار تو رستورانی جایی پول در بیارن !

که در اینصورت .نه اینم نمیشه !دستای قدرتمندی داره طرف !گولاخه !میره ظرف شوری میکنه !یادم باشه بهش بگم به این شغلم فک کنه !

همون ارث .

مامان میگه:دهنت.!

 

 


تغییر مسیر کار خوبی نیس؟؟؟

از این شاخه به اون شاخه پریدنه؟؟؟و عاقبت نداره؟؟؟

اما من حس میکنم یه گنجشکم که اره برقی گرفتن زیر درخت زیر پام !

نپرم نمیشه !!!
نمیشه و هر چی تدبیر میکنم که بشه نمیشه !!!
هر چی میگردم یه نقطه سفید .یه شاخه امن تو این درخت پیدا کنم یه جای کارش میلنگه !!
هر چند که خانه از پایبست ویران است !!!

و یه سری اره برقی گذاشتن زیر هر چی درخت تو این جنگله !!!

و این خیلی وحشتناکه که شاه پرنده طایفه داره داراییشو محاسبه میکنه که کوچ کنه یه جنگل دیگه!!!
اما از طرفی شاخه من حریم مقدسیه که ترکش گناهه!!!

نمیدونم متوجه میشید چی میگم یا نه !!
اما خودم متوجه میشم!!!
ببخشید

+تو ترک نت و وبلاگ و همش هستم !سخته !

ینی سخته هاااا!!!

اما به قوه قهریه نت گوشی رو غیر فعال کردم !سیستم هم حوصله میخواد هی بشینی و روشن کنی و ویندوز بالا بیاد و فلان!

دارم یه کارایی میکنم که اگه بشه جواب بگیرم خیلی خوب میشه!


مامان از سلاطین تهیه انواع سس و مربا و ترشیه.

یعنی هیچ سسی نیست که درست نکرده باشه.

همه ترشی مرباهای جدید رو درست میکنه.تو قدیمیا هم که استاده.

مامان حدود ۷۰ تا ظرف در بسته تو یخچالی واسه این هنر نمایی هاش داره که همشوووون شبیه همن.

امروز مامان و ماتی رفته بودن سفره ابوالفضل و مامان واسه ما یعنی منو داداش و بابا ماکارونی گذاشته بود.

سسی که مامان واسه روی ماکارونی میپسنده جز اون گوشت و پیاز و اینا.سسای بیرونی نیس.خودش یه ملغمه ای از فلفل دلمه و فلفل و گوجه و رب و سرکه و شکر درست کرده که فووووق العاااده خوشمزه اس .

یه طبقه از یخچال اون ۷۰ تا ظرفو چیده کوچولو کوچولو.

من از همه جا بیخبر اومدم اون سسه رو بردارمو به خیال که درست آوردم.حالا خودم هیچ نخوردم.بقیه هی از این سسه میریزن رو ماکارونی میگن این بار چقدر شیرین شده و فلان .

نگو مربای به بوده.به و آلو جنگلی .!اومدم یه قاشق ریختم رو ماکارونی .از هر چی غذاس بیزار شدم.خیلی بد شد.میگم شما چرا نمیگید؟؟؟

میگن مام نفهمیدم!_منم که کلا تو این زمینه شوووت_

خیلی افتضاح بود.

من دستپاچلفتی ترین و بهتره بگم بی دست و پا ترین دختر روی زمینم!این انکار ناپذیره!


دیروز اون همه بد شدم و بی اعصابی کردم.اما هیچی به هیچ.

استادا نمره ها رو نذاشتن.

امروز اول ترمه و هنوز دو تا نمره نیومده.

منم نرفتم دانشگاه .

نشستم خونه و خوابیدم و چرخیدم و فلان.

 اوج عصبانیت که تجربه بشه .دیگه هیچی ارزش نداره!که دلتو به خاطرش خون کنی .اصلا نمره ها ندن و صفر رد شه.مهم نیس!

گنده تر از ایناش دیگه تو این شرایط و اوضاع احوال مهم نیس .بذار دو تا استادم به این قدرت حقیر توهم گونه خودشون ببالن.

الهی شکر!

الان دیگه هیچی مهم نیس .

دیروز بیش از حد عصبانی بودم.

اگه حرفی زدم کاری کردم معذرت میخوام._یاد جیگر افتادم تو کلاه قرمزی_حیف از کلاس داستان نویسی و داستانی که موند رو هوا دیروز و من نرفتم!


شیرین من بمان مگر این روزگار تلخ

فرهاد خسته را به نگاهی امان دهد
در زلف شب گره بزن آن زلف مست را

شاید شبم به سوی تو راهی نشان دهد
حرفی بزن که عشق به هر واژه گل کند

ما را نصیب دیگری از این زمانه نیست
با من از عاشقانه ترین لحظه ها بخوان

حتی اگر هوای دلی عاشقانه نیست

خیلییییییییی وقت بود یه آهنگ نتونسته بود رو روانم تاثیر بذاره.

آهنگ های علیرضا قربانی اغلب اوووقااات این قابلیتو داره واسه من ‌اونم به خاطر شعر هاییه که مکمل یه صدای منحصر به فرده.

امشب در شرف ویرانی بودم.ترجیح دادم نتو خاموش کنم و بخوابم.

اما وقتی این آهنگ واسم ارسال شد.انقدر حس و حالم خوب شد که دلم خواست اینجا ثبتش کنم‌.

اون موقع که آهنگ فروغ هم از علیرضا قربانی منتشر شد دقیقا انقدر حالم خوب شد.

یاد مرگ گاهی آدمو آروم میکنه.!

.

شاید همین ترانه که بردوش باد رفت

در جان خسته تاب و توانی بیاورد.


انقدر دیگه خسته و بی اعصابم که کیبرد رو گرفتم تو بغلم و تایپ میکنم

از بس رفتم تو سایت دانشگاه و این دو تا نمره نکبتی رو نذاشته بودن.بس کنین دیگه استادای دیوووونه !!!!

زیر لفظی میخوان واسه دوتا نمره .

امشب آخرین فرصت نهایی کردنه و اینا حوصله اعتراض دانشجو جماعت رو ندارن !!!!

من که میدونم راس ساعت 11و 55 دقیقه همه نمره هارو میذارن و بعدش نهایی میکنن.همه نمره های بی منطق و عدلشونووووو!!!!

خیلی نامردیه .خب اعتراض حق ماست .چرا اینطوری برخورد میکننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اینکه الان دارم با سیستم پست میذارم اینه که با گوشی نمیشه رفت تو سایت مسخرشووووووووون!!!!!!

دیگه خسته شدم خب!!!!

خسته !!!خسته خسته خسته !!!

از بس این باکس دنبال کننده ها رو مخمه برش میدارم !!!!

هی کاهش افزایش کاهش افزایش !!!!

ولم کن بابا !!!!

من 70 کیلویی شدم اسیر و ابیر عدد 100 و 99 و فلان!!!

مسخره اس !!!!

راستش اینکه امروز در اوج بی اعصابی خودم هستم رو درش شکی نیس .ولی کلا من آدم فالو و فالوور بازی نیستمso باکس دنبال کننده ها رو بر میدارم !!!خلاص !!!


گل کلم رو تو شیر بجوشون.

بعد بزن تو ماست و تخم مرغ

بعد آرد سوخاری.

حالا سرخش کن.

تو یه گل کلم سوخاری خواهی داشت.و یه عالمه ویروس خراب تر از کرونا تو جونت!

این چه وضعشه آخه؟

خونه داری گفتن.نگفتن مهمونو بکش که.!

میمیریم اونو بخوریم.!میمیریم.!مردن تعارف نداره که!

به نظر من خونه داری و کدبانو گری یعنی.دور ظرفت تمیز باشه.قاشق و لیوان لک نباشه.دیگه حالا نکش خودتو.!

نمیریییییییی!ثانیه ثانیه غذا پختنتو به جهانیان نشون میدی و تنهااا کسی که لایکت میکنه و کامنت میذاره شوهرته که دو قدم اونور ترت نشسته و پاهاش تو بعضی عکسا قابل رویته .و مینویسه قربون کدبانوگری شما برم بانو!!!

ترسناک ترین آدم دنیا نوعروسیه که مهمون برای اولین بار میره خونش.!بقیش سو تفاهمه!

هم میخواد سلیقه رو به شوهر ثابت کنه.هم چشم خواهر شوهرو دربیاره.هم به دخترای فامیل که هنوز مجردن ثابت کنه که چقددد بدبختن که هنوز شوهر نکردن.!

و بدبخت ترین آدم دنیا اونیه که باید غذای آب و دون سوای بی نمک و فلفل اونو بخوره و بگه به به به به.دستور پختشو حتما بهم بده فلانی جوووون!

امشبو شب های دیگه خدا خودش مارو نگهداره.!

.

+از احوالات گوش درب و داغانمان این که گویا عفونتی در کار نبوده بحمدالله و تنهابه شدت ضرب دیده است.درست میشود به امید خدا.


شاید عنوان حالتونو بهم بزنه .معذرت میخوام

راستش حال خودمو هم بهم زد .

اما حقیقت چیز دیگری ست !

من همونی نیستم که تف میکنه !اما در اصل که نه !در فرع  همونم ×!

اون روز سر کلاس یه بحثی مطرح شد به نام هوش معنوی !

اینکه هوش معنوی چیه رو دقیق خودم نمیدونم و همین قدری هم که میدونم حوصله توضیحش نیس حقیقتا .اما از مثال های فقدان این هوش این بود که یه خانومه تو چین چون این ویروس شناخته و ناشناخته رو گرفته بود .آب دهانشو میزد به دستمال های تمیز تا بقیه رو مستفیض کنه !

اینکه این خانوم چه قدر بی شعور بوده که حداقل به مخش خطور نکرده که بقیه رو ببوسه تا ویروس متنقل بشه یا حتی بغلشون کنه ،هیچ !!!
اما این وسط یه نکته هست که به طرز بی رحمانه ای با من و اون خانوم مشترکه !

و اون اینه .

هردومون از تنهایی سقوط کردن میترسیم !

یادمه یه روزی از خواب بیدار شدم و حس کردم نمیتونم پاهامو ت بدم !و کمر راست کنم!

اصلا و حتی یک میلی متر !

تنها کاری که اون لحظه انجام دادم این بود که جیغ بنفش کشیدم !

و محکم به پاهام ضربه میزدم با مشت !!!بلکه بشه حرکت کنه !!!
که نکرد !

خب بعد از اون رو سعی میکنم فراموش کنم اما نمیشه !بهتون میگم !

من حتی برای پوشیدن مانتو و شلوار و چادر!!!هم با مشکل مواجه شدم تا برسم به بیمارستان!

و نتیجه اش این بود که با بلوز و شلوار آدیداس صورتی و یه شال رنگ و رو رفته رو کله ام که بود و نبودش فرق نمیکرد روکول بابا و صلواتای مامان راهی شدیم !و بعدش که رسیدیم منو پرت کردن رو ویلچر و هول دادن !

اینو نگفتم که گفته باشم !

این وسط چیزی که مهم بود این بود که من حتی به دویدنای مامان و بابا پشت سرم هم حسودی میکردم !

و با اینکه سال سوم دبیرستان هم ازدواج گریز بودم حتی به این فکر کردم که هیچ کس دنبال یه دختر فلج واسه پسرش نیس !

و حتی تر به این فکر کردم که قراره زندگی از این به بعد چه چطوری باشه !رو ویلچیر؟

همینطور لرزون ؟؟؟تو چشمای خیس از اشکم ؟؟؟

تمام مدتی که سرم تو دستم بود و اونم فقط به خاطر افت فشار شدید !منتظر بودم یکی با ویلچیر بیاد و از کنار من رد بشه!کسی که که علاوه بر پا دستاشم نتونه ت بده×

دوست داشتم کسی رو ببینم که همدردمه !

دوست داشتم تموم مردم دنیا همون لحظه دراز به دراز بیوفتن و مث من نتونن پاهاشونو حرکت بدن !!و کمر راست کنن!

اینکه چطور خوب شدم و دلیل چی بود مهم نیس !

مهم اینه از این حسم خیلی شرمنده شدم بعدش !!!

اما بازم امروز و دیروز و روزای قبلو به این فکر میکردم که کاش یکی بود میومد به من ثابت میکرد از من وضعش بدتره !

لب مطلب: من ازش خوشبخت ترم !

و مشکلات من به پای مشکلاتش هییییچه !!!اصلا مشکلات من به پای مشکلاتش، شکلاته !

خخخخخ

اینکه دنبال یکی میگشتم باهاش حرف بزنم اما پیدا نمیکردم بد بود !

بدتر این بود که من فهمیدم همه این تمرینا و خود سازیا کشکه .اب تو جوبه !!!اصلا همون تف ایه که اون خانوم چینیه میندازه رو دستمال کاغذیا !

ناراحتم از دست خودم !

دلم میخواد جیغ بزنم !

بنفش !!!

نمیدونم چرا!
اما من اعتراف میکنم هییییچ فرقی با اون خانومه ندارم !!!لا اقل الان !و امروز بد جووووور ازدست خودم شکارم !!!چون ثانیه به ثانیه چک میکردم که کسی جواب سلام خوبی؟های من رو تو تلگرام نداده !

و من بی رحمانه سراغ از کس هایی گرفتم که همیشه بهشون امید میدادم واسه روزای بهتر !که بهم اعتماد داشتن !که فک میکردن غم اونا غم منه !

راستش از کسایی سراغ گرفتم که میدونستم اوضاع خوبی ندارن !

و من قبل از seenکردنشون همه سلام خوبی؟ هایی  که فرستاده بودم رو پاک کردم !!!

هنوز شکارم !!!

خدا منو ببخشه !!!

کاش ببخشه!!

.

این پست مطمئناااااا فردا حذف میشه !!!

چون خودم ازش متنفرررررررم !!!


کلاس زبان و بسکتبال رو به چرخه زندکیم برگردوندم !ینی در اصل فردا برمیگردونم !

البته نه کلاس زبان قبلیم بلکه یه کلاس زبان جدید که یه کم از خونه دوره !

اما به خانوااده نگفتم دوره !

فعلا!

فردا که ثبت نام کنم و پول شهریه رو بپردازم و اب از سرم رد بشه !ااون موقع میگم !

هزینه شهریه بالاس !و از اونجایی که اوضاع خونه برای یه همچین تقاضای بی رحمانه ای آمادگی نداره !

پول 3 تا مشاوره و دادخواست رفاقتی که به ازاش رفاقتا پول گرفتم رو نگه داشتم واسه این روز !

البته موندم قراره پول ترم بعد رو چطور جور کنم !!!

و طبق قاعده مسخره چو فردا شود فکر فردا کنیم دارم پیش میرم !

القصه بسکتبال که فقط پول سالنه و زیاد نیس !رو میخوام از بابا بگیرم که لااقل یه میزان پول بمونه ته حسابم برای یه رمانی داستانی چیزی !

دیشب تا نصفه شب داشتم کانال معرفی کتاب ها رو زیر و رو میکردم تا رسیدم به رمان 4 جلدی خانواده تیبو !

الان فک کنم قیمتش شده باشه 300 .400 تومن !!!

درسته استاد مشاور حرفای خوب وبدش قاطی بود اما دیشب تا اذون صبح فک کردم به حرفاش .به اینکه راه فراری نیس الان لااقل یه سری چیزااتفاق افتاده که قابل تغییر نیس!_نمیگم چی که سو تفاهم نشه دعوا نشه !بد برداشت نشه _

صبرکن و طاقت بیار و سرخودتو گرم کن!

و به این فک کردم که این چند ماه یه چیزایی برام مهم شد و من از خیلی چیزا موندم !

از چیزایی ک اگه تو همین وبلاگ بگردم هم میفهمم یه روزی دنیام بود !!!

درسته سخته !

درسته روزگار دیگه به لعنت به خدا هم نمی ارزه !

اما یه چیزی این وسط هست !

اونم اینه که ما هنوز زنده ایم !

"از بین این همه اتفاق آیا ما اتفاقی زنده ایم هنوز؟؟؟"

نچ !

خلاصه دیشب بین اون همه فکر خیال یه دور گلستان سعدی رو که زیر دستم بود خوندم !!!

خوب بود کلیله و دمنه زیر دستم نبود !والا تا صبح کور میشدم !

چون با نور چراغ خواب نمیشه این کلمات سخت رو درست تشخیص داد !*

ادامه مطلب

هی میخوام یه چیزی بگم.

نمیدونم اصلا گفتنش درسته یا نه.

اصلا نمیدونم میتونم بگم .یا اگه بگم شر میشه!و داستان درست میشه.

من بیشتر اوقات اول کارو انجام میدم بعد به افتضاح پیش اومده بعدش فکر میکنم!!!و بعد به این فکر میکنم که آیا این کار اصلا درست بود ؟باید انجامش میدادم آیا اصلا؟

ولی امشب آرزو میکردم کاش مثل قدیما .مثل همون موقع که اول کاری رو انجام میدادم بعد فکر میکردم.امشبم این حرفو میزدم و بعد میرفتم گم و گور میشدم و داستانای بعدشو افتضاحات ناشی از این حرفو یا به فرار یا به ننگ و نام بعدش به جون میخریدم.

ولی حیف که این فاطمه محافظه کار حالا هیچی از شخصیت سالهای قبلشو با خودش نگه نداشته و دیوونگیش و بچه بازیاش به صفر رسیده تقریبا!

حیف.

دیوونگی مثل اون وقتی که لای دفترشو بدون اینکه بدونه .باز کردم و توش نوشتم‌"هرچی بشه.یکی هست!"

حماقت محض بووووود.اه!

 


نمیدونم کمال گرایی نمیدونم سرخوردگی نمیدونم افسردگی نمیدونم حس چی !!!هر چی هست دلم میخواد بدوئم طرف خدا و بگم خدا من غلط کردم !

اصلا نخواستم این مدل زندگی رو .

برم گردون !هرچی دلت خواست عذابم بده !!!!خستممممم!!!

 

اما یه حس دیگه ای تو وجودم میگه:

برن بمیرن بابا !

 .انقددددد راه واسه خوشبخت بودن هست که توش نیازی نیست ریخت نحس کسی رو دید که آدم حسابت نمیکنه  !!!

اینکه یه انسان 50 ساله عشق کنه از اینکه یه بچه 20 ساله رو زیر پای خودش له کنه! چه لذتی داره؟؟؟؟چرا باید بشریت از شکست کسی که هیچ آزاری براش نداره خوشحال باشه ؟

 

دلم تنگ است !

به دیدارم بیا ای هم گناه!

ای مهربان با من !
که اینان زود میپوشند رو در خواب های بیگناهی ها

و من می مانم و بیداد بیخوابی

در این ایوان سرپوشیده متروک، شب افتاده است

و بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی !

اما بپوشان روی

که میترسم تورا

خورشید پندارند!

ومی ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

 

بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی.

مهدی اخوان ثالث

 


امروز ساعت 10 کلاس داشتم !

آخرین اتوبوس ساعت 10 راس ساعت حرکت میکنه به سمت دانشکده ها !

و تا 11 و نیم دیگه اثری از اثار اتوبوس نیس که نیس !

منم خب یه کم پا درد یه کم هم نفس تنگی داشتم و باد هم شدید بود و یه کم هم تنبلی کردم و 10 و دو دقیقه رسیدم ایستگاه !

دیدم دو عدد پیرمرد نشستن و چایی و دم کردن و کنار مینی بوس هاشون گرم صحبتن !

گفتم اقا دیگه حرکت نمیکنین؟؟؟گربه شرک طور !

پیرمرد پیرتره گفت نه دختر جان ده آخری رفت !!!
گفتم فقط دو دقیقه گذشته!من باید چی کار کنم؟

اون یکی گفت بیا بریم !من رو هواااااااااا!

گفت مال کدوم دانشکده ای؟گفتم ادبیات !

گفتم بیا !

آقا واقعیتش یه کم ترسیدم .ولی برگشت گفت تو خواهر فلانی ای؟؟؟

گفتم هاع؟؟؟؟؟؟آره !!!

گفتم ای دمت گرم داداش جان که همه راننده اتوبوس و مینی بوس ها میشناسنت!

گفت آخه خیلی شبیهشی !!!

گفتم آره همه میگن !

خلاصه منو از میانبرهای داخل و خارج دانشگاه رسوند دم در دانشکده!بین راه چن نفرم سوار کرد!
یک حاااالی دااااااااااااااد!!!!!
.

+عجیبه که این ترم همه بچه های گروه معدلشون کشید بالا .معدل من مرد !!!

رفتم حافظ نامه رو از کتابخونه گرفتم و بچه هایی که به گمونشون من داشتم باهاشون رقابت میکردم مات و مبهوت مونده بودن که تو .تو .میگه نمیخوای حقوقو ادامه بدی ؟

و من از این حقیقت پرده برداشتم که نصف اون چه که ادبیات بلدم حقوق بلدم !!!

و فقط از بابا یک اشاره از من به سر دویدن!!!


امروز رفتم پیش استاد !

همزمان با یکی از اساتید رشته ادبیات هم صحبتی داشتم که ایشون به حرمت سه واحدی ترم یک و شعرهای تو حافظه من و کنفرانس هایی که واسه همون درس سه واحدی ارائه کردم رومو زمین ننداختن و گفتن برم پیششون !

از دور دیدم استاد نشستن و برگه من رو به روشونه و چشم ازش برنمیدارن !
هنوز رو صندلی ننشسته بودم که گفت خانوم فلانی بالاخره اومدی؟ بیا این کلید سوالا و این برگت !
و من فقط داشتم میرفتم تو زمین !

که این قوانین خاص از کجاااااااا اومده؟؟؟

چرا اینطوری شده؟؟؟

و در نهایت فهمیدم دقیقا 15 و 25 شدم !

دقیقا 15 و 25 !

توی مرحله 1 و 2 افسردگیم !

چون استاد به حیل مختلف به من حالی کرد که گیج ترین بچه ها از من نمره اشون بیشتر شده و این منم که اسمم الکی خوب در رفته و استادای دیگه الکی شورش میکنن که من استدلال دارم و باهوشم و کوفت و درد و مرض!!!درنهایت گفت به من بیشتر از بقیه به حرمت همین تعریفای الکی ارفاق کرده و من هم زدم زیر صحبتاش که استاد ارفاقش کجاشه ؟؟؟منت چیو سرم میاری؟؟؟

الان فقط یه برگه چسبوندم به در اتاق که she is upset!dont disturb!please!

ولی مامان و ماتی انگلیسی بلد نیستن ×!!!


 


تو پارکینگ دانشکده اومدم برم طرف ماشین که استاد رو جلو تر دیدم !

از کنارش رد شدم و گفتم خسته نباشید استاد با اجازه !

صدا میزنه میگه خانوم فلانی وایسا!از نمره ات راضی بودی؟

تو ذهنم گفتم خودت سر حرفو باز کردیا !

برگشتم گفتم !نع استاد !

گفت تو که همیشه غر میزنی!!!

میگم استاد ؟15 غر نداره؟خیلی بد نمره دادی دیگه !

میگه خب فردا بیا برگه ات رو ببین !

میگم مرسی استاد شما ساعت 10 نمره هارو گذاشتی 11 نهاییش کردی !الان اشتباه شما چه تاثیری داره ؟؟؟تو نمره 3 واحدی ای که ثبت شد_ و معدل منو برد زیر خاک؟؟؟_(اینو تو دلم گفتم)

میگه نه بیا ببین.ولی مطمءنم من اشتباه نکردم !گفتم خب الحمدلله پس دیدن نداره !

میگه نه بیا ببین اینطوری حرف نزن !!!

گفتم باشه بابا باشه !!!

.

حالا ابجی میگه تو قبل امتحانا رفتی پیشش اعتراض کردی دیگه داستانو کشش نده !

موندم بین دو راهی!!!میدونم اگه برم حتی اگه اشتباه کرده باشه قبول نمیکنه و گردن نمیگیره بدتر تو این مریضی و بی اعصابی! خراب تر از این میشم !از طرفی میخوام ببینم چرا 15 داده !از طرفی غرورم اجازه نمیده دوباره برم عین گربه زیر چشمی ری اکشن های استادو در مواجهه با برگم نگاه کنم !

 

 


امروز ۸ صبح به ناچار و از اونجایی که عزیزان ترم بالایی به هیچ عمومی ای رحم نمیکنن رسیدم به ورزش پینگ پنگ!

داداشا و خواهر و بابا و مادر و حتی تر ماتی گفتن که تشکیل نمیشه ‌.اما من با تمام قوا به این برف و بوران رفتم باشگاه.

و ۱۰ دقیقه نشستم.رفتم پیش مسئول سالنا گفتم ما امروز کلاس داشتیم و استاد نیست و ما اومدیم و فلان.حالا صد نفرین ودعا به دروغم که خودمو جمع بستم و الله به سر شاهد که من بودم و سایه محترمم.!

ایشونم خندید که ترم چندی دختر جان؟

گفتم مهمه؟

گفت نع برو تشکیل نمیشه!

و من به سختی دوباره برگشتم!

الان نمیدونم به نظرتون متون فقه ۴ تشکیل میشه؟؟؟

خخخخ کتکو میخورم امروز .

عنوان یکی از بی شمار صحبتای حکیمانه و کریمانه داداش بزرگه اس!

.

+برف که میباره آدم دلش میخواد یه لحاف پشمی گنده بندازن روش که صدای شکستن استخوناشو از سنگینیش بشنوه و تا وقتی آفتاب هست اما هوا تاریکه از برف و ابر. بخوابه!نه دور از جون همتون.بمیره!

بعدا نوشت:بازم‌هنوزم.یه سریا یه چیزایی که تعریف میکنن که نمیتونم باور کنم.هنوزم خیلی اتفاقا برام عجیبه.و هنوزم دارم تمرین میکنم که فااااطی سر جدددت چیزی که باور نمیکنی رو انکار نککککنننننن.!ولی بازم گاهی میرسم به انکار .!


شاملو میگه

تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم ،

و آن نگفتیم که به کار آید .

من در پی کلمه ای که دل شکستن را بلد نباشد .

من در پی جمله ای که کسی را کوچک نشمارد .

من به دنبال عبارتی که شادی های کسی را حقیر نکند .

غم هایش را بزرگتر نکند .


شادی تو دل آدم غمگین یه جوونه اس که هنوز ریشه نزده تو خاک دلش !با یه دست کاری کوچیک میمیره !

انگیزه های تازه !یه گرمای کوچیکه !یه شعله باریک و کم سو.که اگه حواست نباشه با یه فوت خاموش میشه !

خاموش میشه !

من ضعیف النفس و بی عقلم !

باشه !!!

من با یه غوره سردیم میکنه !

با یه کشمش گرمیم !

باشه !!!

منطق سرد ادما .گاهی واقعیت رو نشون نمیده !!!

گاهی درس واقع بینی نمیده !
درس مردن میده !

نفسم اگه ناراحتتون میکنه که از جای گرم بلند میشه !

یه روزی میرسه که نفس آدما از گور سرد هم دیگه بلند نمیشه !!!

کاش بفهمیم .گاهی کاری که یه جمله از یه شخص خاص با ادم میکنه !

اثرش از هزار تا شمشیر غریبه که تو قلب آدم فرو میره کشنده تره !

عنوان بخشی از شعر سید ایمان زعفرانچی

همونی که میگه :

سالها روی زمینی که برای من نبود

کاشتم با شادی اما کوه غم برداشتم

.

+ادمی که میدونه داره میمیره.از کسی دلگیر نمیشه.

خیلی عجیبه نه؟که حتی کینه داشتن از بقیه هم امید میخواد!

امید به روزی که بیاد و یه جوری بخوابونی تو گوش طرف که صدا سگ بده!ها؟

بی ادب شدم؟چرا چشماتو اینطور میکنی؟از وقتی رفتی خیلی چیزا عوض شده!چن وقته ندیدمت ؟چن وقته رفتی؟یادته سرچی رفتی اصلا؟

یه لحطه اروم بگیر.یه لحظه بمون.

واستا تا بهت بگم .

اینو چی.؟اینو میدونستی آدمی که میدونه داره میمیره همه رو دوست داره؟از آدمیزاد گرفته تا سگ و گربه و جونور.اصلا تو بگو همونی که میخواسته یه روزی یه جوری بزنش که صدا سگ بده‌؟

‌‌

این اول داستانیه که دیشب شروع کردم‌.دلم میخواست اینجا بنویسمش!خیلی دوستش دارم.و همشو دارم با گریه مینویسم.

حق دارن بهم بگن لعنت به اشکات.اشکی که زیاد بریزه دیگه با آب جوب فرقی نمیکنه انگار .!

اشکم اشک مردم.!مال ما که هیچی!ها؟

زندگی یه جوری داره خودشو بهم نشون میده که هیچ وقت اینطوریشو ندیده بودم!

 


پاییزی ام .

از خیابونا بپرس.

ینی نماز خونه با این آهنگ رو سر من خراب نشه کفایت میکنه!

از یه طرف بچه ها ریختن رو سرم شدم مشاور پرونده این هفته دادگاه مجازی و به اندازه کافی از این اتفاق بیزارم.

همه دارن تطمیعم میکنن برم تو گروه اونا و من.حافظ میخونم!خخخخ

مسخره اس !نه؟من تو هیچ گروه خوانده و خواهان این دادگاه نیستم!

.

ینی لعنت به این برنامه ریزی کلاسی که هر دو ساعت بینش دو ساعت خالی داره.عقل از جون به آدمیزاد واجب تره!

این روزا خیلی تنها تر از همیشه ام.

و این خیلی عجیبه که همه فک میکنن میتونن واسه من درد و دل کنن.!

و همه مدیونم میکنن که .هیچی بروز ندم.!و بروز من اشکه.در برابر خستگیای مادرمناسپاسی های اطرافیانم.دل تنگی های پدرم.

میخواستم این چشمه یه روز با چشات دریا بشه

دنیا فقط یک ثانیه  پیش تو زیبا بشه .!

 

 


با دهن باز چشم میگردونم رو صورتای غرق خنده اشون.

_مسخره ام کردین؟

آبجی دست از خنده میکشه و درحالی که سعی میکنه خنده اشو بخوره میگه ._نه خواهر من چه مسخره ای.!اسمشو میخوایم بذاریم فاطمه!

برمیگردم طرف شوهرش .هنوز داره میخنده ._شما به چی میخندی به امید خدا؟ایشونم سعی میکنه جدی بشه.اما نمیتونه.میگه_به قیافه ات!

دستی تو هوا ت میدم_دامادم دامادای قدیم.!

ولی شما بگو.من میخوام بمیرم مگه؟تو رو خدا جون من!اگه کسی چیزی گفته بگید.من طاقت شنیدنشو دارم.!ینی ندارم!ولی سعی میکنم داشته باشم!

دوباره میخندن .با صدای بلند.!

میگم تا اونجا که یادمه نمیخواستین اسمشو بذارین فاطمه!ها؟

میگن خب نظرمون عوض شد.میگم خب چرا؟

جواب نمیدن!

و فقط میخندن!

حالا فاطمه کچل مسخره من!خاله سوسکه خوشگل .!انقدددد واسه اومدن عجله داره که دکتر گفته انگار قراره یه کم زود تر از موعد مقرر به دنیا بیاد!و این ینی من هم خوشحالم هم استرس دارم.!

هم نگرانم .هم دوست دارم بدونم این کچل خان به کی رفته.!

ماشاءالله و لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.

+ینی یه جوری چن وقته انگار تو کمام.!

که اخبار خود خونه رو متوجه نمیشم.!که امروز همش با ری اکشن پوزخند+صبح بخیر مواجه میشم!

دیوونه دارم میشم.!قشنگ!

 


میخواستم پست قبلی رو پاک کنم اما کامنتایی که دریافت کردم رو دوست داشتم و درنتیجه نگهش میدارم.

یه جوری طوفانه که وای!

.‌.‌.

بچه کوچولو های مدرسه رو به روی خونه رو باید میخ کنن رو زمین.!انقدر جیغ جیغ میکنن و هی باد بلندشون میکنه این ور و اونورشون میکنه.خخخخ!نه که واقعا بلندشون کنه ها.سرعت دویدنشونو بالا برده.میدوئن این ور اونور .از پنجره نگاه میکنی فقط میخندی.!البته یه کم سرعت باد زیاد بشه خطر ناک میشه!!!

مربی ورزش بازم نیومد و این بار دیگه .با اسنپ اومدم .!

چون حتی دو قدمم نمیتونستم بردارم.

باد میوفته تو چادر عینهو بالن میشه .!بلند میکنه آدمو اگه ولش نکنی!

 

بعد از ظهر هم گمونم نرم دانشگاه.

دانشگاه رو فعلا دوست ندارم.دنبال بهانه ام که ریخت بی شعور های دوپای دودست شاغل در اون رو نبینم!


به دنیا اومدن یه بچه .همیشه منو به این نکته امید وار میکنه که دنیا هنوز میتونه جای خوبی واسه زندگی کردن باشه.

امیرعلی که به دنیا اومد اولین بار بود تو زندگیم که ورق خوردن اولین صفحه سفید یه زندگی رو از نزدیک نزدیک دیدم.و وقتی دست روی پرزهای نرم و بامزه روی سرش میکشیدم همش تو دلم بهش میگفتم این تو و این این دنیات عمه جون.تو رو خدا تو خوشگل بسازش ‌‌.میدونم سخت.میدونم گاهی سیاه.اما نذار این دنیا.دنیای تو رو سیاه کنه.تو دنیای خودتو داری.تو میتونی تا اخرش سفید نگهش داری.

امروز نی نی کوچولوی خوشگل من.نی نی لیلامون به دنیا اومد.

یه کم زود تر از موعد و من نتونستم ببینمش ‌.چون الان زیر دستگاه اکسیژنه ولی خدا رو شکر مشکلی نداره.اینم برای احتیاطه که اونجاس.

من ریسه گرفتم.و باد کنک.و یه عالمه از این آویزای کوچولوی قلب قلبی‌ رنگی رنگی.

دلم میخواد ببینمش و بفهمم به کی کشیده.و ایا خوشگله یا نه.ولی احتمالا اگه یه درصد به من کشیده باشه خوشگله!خود شیفته هم خودتونیدخخخخ

دنیا هنوز میتونه قلب قلبی و رنگی رنگی باشه.چون امروز صدای گریه ۵ تا نوزاد مامانی رو شنیدم.چون پیشونی قرمزشون از پشت پنجره بخش نوزادان خیلی واضح" نو بودن" رو به چشمم آورد.

خدایا بچه ها رو واسه مامان باباهاشون.عمه ها و خاله هاشون نگه دااااااارررررسااالم و تپل مپل‌.خوشگل و بامزه.

.

همه اینا به کنار مامانم خب الان پیش لیلیه.من شام چی درست کنم واسه اینا؟


محبوب من! به خویشتن جفا کردم. این درها باز نمی شوند و من اغلب خودم را سرزنش می کنم که چرا عمر را پشت درهایی تباه کردی که هرگز باز نمی شوند.
محبوب من! آیینه ها گفتند که بگویم چقدر خندیدن به شما می آید. وچقدر نگاه کردن،به چشم های شما می آید.
محبوب من!همه نقاشی ها وپرتره ها می گویند به شما بگویم که لبخند مونالیزا، اقتباسی از یک تبسم نیمه کاره شماست.
محبوب من! چه قدرشادی و امیدبه آینده، به شما می آید. چه قدر دست به سرکردن، روزهای سرد زمستان، به شما می آید. و هیچ کاری نکردن به آنها که شما نیستند.
چنان که آه کشیدن وغصه خوردن، به من می آید؛ که من همیشه خار دم باد بوده ام. شما شکوفه زاری، سرشار عطرهای قابل حمل. زلف خوی کرده در طوفان های دنباله دار، درمیان بادهای بدی، هراس آور.

محمد صالح علا

ازاینجا


مامانم این روزا دل و دماغ روز مادر نداره.چون اولین روز مادریه که مامانش نیس.!و این حال همه رو گرفته.

امااااااااااااا

ماتی لباس خوشگلاشو میپوشه ‌.یه ماتیک مات میزنه .میشینه رو مبل .

منتظر میشینه بریم به دستبوسیش .روز مادره دیگه بالاخره.

انقدددد ماشاالله ازمون انتظار داره که قربونش برم.

پارسال همه رو دعوت کرد .رفتم کادوشو بدم گفت قربونت فاطمه جان بذار بعد از شام با همه بده.اینطوری بیشتر مزه میده .منم به این شکلگفتم ok!

امسالم دعوت کردن خوشگل خانوم.

روز مادر همه بریم به دستبوسی.

هههههه.

امسالم که با این دعوای سر ارث و میراث تیره و طایفه چشم ندارن هم رو ببینن.خدا به خیر بگذرونه فردا شبو.!

حالا امشب ماتی اومده میگه فاطمه بنویس.میگم چیو؟میگه لیست مایحتاجو که فردا باید بخری .میگم بفرما.فقط پول داری دیگه؟

میگه حرف ارزون نزن بچه.!بنویس.

درنهایت بعد از این همه بنویس بنویس.میگن که باید کیک برام بپزید.یا بخرید .فرق نمیکنه.ژله واسه مهمونا از این هفت رنگا.و در نهایت سالاد ماکارونی و الویه و مخلفات.میگم ماتی جان تولدته مگه فدات شم؟میگه نه.ولی مگه شما واسه من تولد میگیرید؟

در نهایت منو مامور همه این کارا کردن و دورا دور لیلامونو مورد لطف قرار دادن که دکتر استراحت مطلقشان فرموده و لعنت به دکتری های امروزه روز فرستادن .و خورد و خوراک جوونای امروزی که جون یه بچه به دنیا آوردن رو هم در وجود ادمی ایجاد نمیکنه.در نهایت رفتند طرف خاطراتشون از عمه ها و عمو های مرحومم.که گویا یه نعدادیشون مریض شدن.مردن!یه تعدادیشون چشم خوردن ‌.مردن.یه تعدادیشونم انگار کلاغ برده که نیستن!چون من هرجور حساب میکنم باید تعداد تیر و طایفه بیشتر از اینا میبود‌!که خدارو شکر نیس.همین تعداد پوست همو سر ارث و میراث پدربزرگ کندن.دباغی کردن.کردن تنشون.!این وسط بابای ما هم از همه موند و رونده شد!

چی میگم.؟

خدا فردا رو بخیر بگذرونه‌

منم اعصاب ندارم یکی به چیزی بهم بگه فقط زار زار .به این فکر میکنم بعد از انجام فرمایشات ماتی برم خونه لیلامون تا صبحش نیام!

هعی‌‌‌.!

پرستاری از زن باردار ساده تر از شنیدن طعن و کنایه شده واسم‌!خخخخ

عروس عمه اونروز میگه فاطی جون خواستگار نداری یا قصدازدواج؟

میگم شما دعا کن عزیزم‌.میگه به خدا دعای روز و شبم تویی.میگم خدا از بزرگی کمت نکنه.!ولی الان دیگه تاب این حرفا رو ندارم.میزنم شتک و متک میکنم خودمو.

روزمامانا مبارک.❤

واسه مادر بزرگ مهربونم که امسال روز مادر فقط میتونم برم سر خاکش و واسش فاتحه بخونم اگه خواستین یه صلوات بفرستین.مرسی

ینی تف به این بازار مریض.

قبلنا میرفتی سر گذر و سبزه میدون یه عااالمه خرید میکردی و حمالی!ولی کیف میداد.اما امروز انقدر همه چیو با حساب و کتاب سر انگشتی و دقیییق خریدم جیگرم خون شد.!هععععععییییییییی

چه معنی میده همه چی انقدر گرون و مسخره؟


تمام بدنم داره درد میکنه.

دیروز زنگ زدم دختر خاله ام که دکتره و گفتم واسم مرخصی بنویسه.نوشت عکسشو فرستاد ._هی گفت من نمینویسم.من مسئولم و فلان_تا اینکه شب گفتن دانشگاه تعطیله.و خیالم راحت شد!چون بدنم این روزا به شدددت ضعیفه و هر آن ممکنه با یه نسیم جون به خداوند تسلیم کنم!چه برسه ویروس!

تو بیمارستان سینا یه پدر و پسر کرونا گرفتن و پدره متاسفانه فوت شد.

بچه ها تو گروه دخترا میگفتن ما انقدر از این زندگی بیزاریم که حاضریم بریم این پسره رو در آغوش بگیریم.من گفتم اسلام به خطر نیوفته.!

به مامان میگم مامان برو .شاید مریض شده باشم.میگه غلط نکن.همش تلقینه.میگم نگا تب دارم؟میخواد دست بذاره پیشونیم که جیغ میزنم.!

میگم نه دست نزن .برو.من اینجا خوبم_تو اتاق ته حیاط_

میگه خب باشه همون بهتر جلو ماتی آفتابی نشی با این قیافه ات!میگم قیافه ام چشه؟

میگه هیچی .فراری میدی پیرزنو.

.

شما ها خوبید؟

همه چی خوبه؟

سالمید؟


از جمله "شوخی کردم" متنفرم.

شما فرض کنید که یکی بهتون سیلی بزنه و زل بزنه تو چشمتون .با جدیت محض بعد دست بلند کنه و یکی محکم تر بزنه.با جدیت بیشتر.بعد دستشو تو هوا بگیرید که هوی چته؟نکنه میخوای سومی رو هم بزنی؟تو به چه حقی داری این طوری میزنی تو گوش من؟تو به چه حقی داری به من سیلی میزنی .و من مجبور نیستم سیلی های تو رو تحمل کنم!

یهو طرف واسه اینکه دستشو از دستتون بکشه بیرون.با چشمایی که ازش خون میباره.بخنده و بگه:شوخی کردم بابا!

شوخی کردی بابا؟؟؟

من باید با این شوخی کردم بابای تو زخم و درد همه سیلی هایی که خوردمو فراموش کنم؟؟؟

چطور یه همچین انتظاری داری؟

چطور انتظار داری مغز من فرق شوخی و جدی رو نفهمه!؟؟

شایدم مغز تو واسه شوخی کردن تشکیل نشده و همه شوخیا رو اینطور جدی اعمال میکنه؟ها؟

از جمله شوخی کردم متنفرم وقتی یکی هرچی دلش میخواد میگه .

وقتی یکی که ازش انتظار ندارم.حرفای شوخیش خیلی دردناک تر از حرفای جدی ای که میزنه اس.!

از جمله شوخی کردم متنفرم وقتی تو ذهن بعضیا شبیه یه ماله کشی و گل گرفتن به گند کاریاییه که طرف قبل این جمله کرده.

شاید این جمله تو جاهای دیگه به درد بخوره.ولی وقتی یکی رو کردی مث کوره‌.دیگه جواب نیس.

شایدطرف در جواب آدم شوخ بخنده و بگه عه؟شوخی بود؟اوکی!

اما تو دلش یاد میگیره انقدر ازتون دور وایسه که دیگه دستتون واسه سیلی زدن به صورتش نرسه.!

+این آدم میتونه خانوادت باشه.خواهرت باشه.!.خواهر .باشه.خواهر.باشه.!

.ولی امان از این انتظارات کودکانه.!

شاید چند روزه .یاد گرفتم.از کسی انتظار نمیشه داشت.!

از .کسی‌انتظار .نمیشهداشت!

حتی عزیز ترینا‌‌‌‌.

حتی اونایی که ۱۰۰ و خورده ای میدی واسشون دسته گل‌‌‌‌‌!حتی اونایی که قید کلاس زبان و این ترمشو واسشون میزنی .تا بتونی یه کادوی خوب واسشون بخری.‌‌حتی اونایی که.ازت انتظار دارن!هعی.!

 


دور خودت یه خط بکش .

وقتی .

به قول شاعر یه حالتیه که :

از این همه صدای بد،
اخبار بد انگار.
.
هر گوشه بگریزیم هم
سرسام می‌گیریم!

مونا برزویی

مثلا وقتی نمیتونی زیر بارون قدم بزنی .

لااقل به صدای رعد و برقش گوش کن.به صدای خوردنش به شیشه .

و دنیایی که دنیای من نیس.

دنیای من اتنخاب های من از دنیای بیرونه.

چطور بگم.

بیخیال.

پر حرفی نمیکنم.

به خودتون برسید .بیشتر از روزای دیگه!

 


همه چیز رمان های روسی رو دوست دارم.

همه چیز ادبیات روسیه واسم شگفت انگیزه.

جز .

اسم شخصیتا.

انقددددد خوندن اسم شخصیتا واسم سخته و چشمم روشون گیر میکنه که اول از همه خودم روشون اسم میذارم.

الان نصف شخصیتای رمانای داستایوفسکی تو ذهنم اسمشون فرامرز و فریبرز و خسروئه‌‌.چه معنی میده من کف کنم تا اسم اینا رو بخوووونم.اف اف اف.


حتی یادم نمیاد پارسال .شب آرزوها .از خدا چی خواستم!

و این یعنی حتی یادم نیس آرزومو برآورده کرده یا نه.و این ینی تو کل این ۲۰ و چند سال یه آرزوی درست حسابی نکردم!

یادش بخیر یه سال که با ابجی اینا رفتیم کربلا .تو راه سید محمد .سر راه سامرا ،بمب گذاری شده بود و اتوبوس منهدم شده تنها ۵ دقیقه با ما فاصله داشت و ما پنج دقیقه از شهادت عقب افتادیم .وقتی رسیدیم مزار سید محمد ع گفتن زود تند سریییع یه زیارت بکنین و راه بیوفتین که تکفیریا ممکنه اینجا رو هم بمب گذاری کرده باشن.

خلاصه من اون زمان کنکور داشتم و معلم دینیم _که خدا به حق این شب عزیز ان شاالله شفاش بده و مریضیش خوب بشه_ بهم گفته بود که مزار سید محمد به شدددت حاجت میده.من همش به این فکر که اونجا چی بخوام ؛کل مسیر کربلا تا سامرا رو طی کرده بودم.وقتی خبر بمب گذاری رو شنیدیم و هی زنگ از این ور و اونور .که فک میکردن ما شهید شدیم ._که کاش!که سعادتش نبود واسه من به شخصه_به آبجی گفتم آبجی تا اینجا با خودم فک کرده بودم چی واسه بعد از اینم بخوام.ولی از اینجا به بعد میخوام فقط بعد از اینو ببینم .

الان اینو گفتم که یادم بیاد که یه روزی به خودم گفتم کاش فلان چیز بشه بعد ها.کاش فلان چیز نشه بعدها.و الان به این فکر میکنم آیا بعد هایی هست برای من؟و خدا کنه واسه همه باشه.ولی من راجع به خودم حرف میزنم.

دارم به ارزوهایی فکر میکنم که نمیدونم چی بودن.به حسرتایی که یادم نمیادشون.

امشب فقط دعای فرج میخونم .واسه اومدنش .واسه نجات!واسه عدل.واسه حق.واسه علم.واسه سلامت.واسه سلامتیش.

اللهم عجل لولیک الفرج


ینی این مریضیا و بلای طبیعی و غیر طبیعی گند زده به کل عادات و حالات و روح و روان من.

قبل تر وقتی بارون میومد من میزدم زیر اواز که .

اصلا من به جهنم ولی این بارون نم نم

دلش تنگ میشه مارو توی این کوچه نبینه

اصلا من به جهنم ولی این بارون نم نم

دلش میگیره تورو با کسی دیگه ببینه

حالا علاوه بر ترس از کرونا که باعث میشه من از خونه بیرون نیام.

یه پیامایی هم میاد ساکنین محترم فلان جا چون محدوده تون مسیل و نمیدونم حریم رودخونه اس مواظب باشید آب نبرتتون!

دیگه من که به جهنم .اون به جهنم.همه اهنگای عاشقانه دنیا به جهنم .

ینی کل روحیه و احساسات و بریز تو یه ظرفی سطلی چیزی.درشو گل بگیر.بریز تو همون رودخونه ای که از زیر محلتون میگذره و مهار شده.

تو این اوضاع و احوال.

بازم شکر.همیشه شکر.

ماتی میگه والعصر بخون برای اوضاع و احوال حالا.

شاعر چی میگفت.

میگفت:

ای زندگی بردار دست از امتحانم.

 


هندزفیریم یه گوشه شده.از اونجایی که این ماه فقط پولم رسید گلس گوشیه رو عوض کنم .دیگه پول واسه هندزفیری نموند.

داشتم وسایل قدیمی داداش بزرگه رو میگشتم که بعد از فلاپی ها و نوار کاست های قدیمی و ریکوردر خاک گرفته جیبیش و فیلم سنتوری و اینا رسیدم به یه هندزفیری که فک کنم مال سنه دو باشه.زدم گوشیم.دوتا گوشاش هم کار میکنه فقط قضیه اینه که صدا تو خودش هزار بار اکو میشه و گر گر میکنه.!

خیلی بامزه اس .کوتاه کوتاه.اصلا تو گوش نمیره.

خدایا همینه من حرفای این بشرو نمیفهمم.این کلا مدل بزرگ شدنش با من فرق میکنه.

عکس گرفتم از وسایلش واسش فرستادم.میگه خوب شدی به امید خدا رفتی سر وسایل من؟

میگم اره .خوووووب.!بعدشم خونه ماس ینی مال ماس.

میگه کلید کشو رو از کجا گیر آوردی ؟میگم مهندس این کشوی شما خیلی وقته کلااا یهسره شده.

الان دارم با هندزفیریش یه آهنگ گوش میدم.خود هندزفیری یه اهنگ دیگه تنظیم میکنه تحویلم میده.

 


بابا میگه دارم به این فکر میکنم تو تعطیلات بتونی کل آیین دادرسی کیفری رو حفظ کنیو بذاری کنار!

میگم بابااااا به خدا خستم.

الان عروسیه تو دلم که تعطیل شده دو روز ریخت این کتابا رو نمیبینم.

میگه برات متاسفم!

حالا خوبه من دیروز داشتم تو تب میسوختمایه امروز حالم خوبه این صحبتا شروع شده.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروش انواع چادر برزنتي و ترانزيتي رسالت یادداشت های یک f Anthony پیچک وکتور turturkynet.parsablog.com برق یار علی قلاوند