خب امروز ۴۰ مادر بزرگ بود .

و من و دختر خاله ها نشسته بودیم‌ یه گوشه و زارمون رو میزدیم.

که یه حاج خانومه اومد نشست کنار من.!و اینطوری زل زد بهم

از اول قصه اخرشو بخون.که حاج خانومه بهم گفت دختر جان شما چن سالته؟

گفتم جان؟؟؟

گفت جانت بی بلا.تو دختر کی ای؟

گفتم واسه چی؟

گفت ببین ؟داری از زیر سوالام در میری .

گفتم ببخشید.!

۲۱ سالمه.دختر فلانیم.!

گفت پسرم ۳۰ سالشه درس درست حسابی نخونده.ولی!

منببخشید حاج خانوم منو مادرم صدا میزنه.

و رفتم نشستم دقیقاااا.پشت سرش .

داشت به دختر خاله ام میگفت.این دختر خاله ات رو راضی کن.پسرم ۳۰ سالشه .سیب زمینی میکاره.کشاورزه

ولی پولداره.دختر خالمم گفت حاج خانوم این دختر خاله من دانشجوئه.اینجا نمیشینن.همدانین.گفت خب بهتر.این میاد جا مادرش .!

من داشتم دیو میشدم.

گفت خانوم این دختر خالم نخبه اس_دقیقا همینو گفت_خانومه چی گفت؟گفت خدا شفاش بده.مریضیه؟

گفت نععععع ینی درسش خیلی خوبه.خانومه گفت هاااا!ینی میخوا ادامه بده؟؟؟والا به این گرانی و اوضاع احوال، شوهرو باید تو هوا قاپید.

بعد عقب سرو نگاه کرد منو دید گفت.خوبی؟ماشاالله.خیلی بچه سال به نظر میرسی ولی بزرگی به عقله!

.

اومدیم خونه مادر بزرگ .مامان گریه گریه بهم میگه فاطمه مامان بزرگ سکه سر عقدتو گذاشته بود کنار.!

موقع رفتنش به خاله ات گفته بوده.

و من یه لحطه یاد حرف مامان بزرگ افتادم که میگفت.مرد خونه صالح باشه.آدم باشه.گیریم کشاورز!

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مجله تفریحی پلمس پایگاه مقاومت بسیج شهید کیانی خرید بلیط هواپیما زندگی نامه امام علی(ع) دختران آسمان آبی ( واحد مقاومت شهید سالدورگر) Alexis خرید کفش و کتانی خريد و فروش وطراحي کابينت آماده و پيش ساخته راز و رمز عاشقی با خدا