توی ذهنم بود که بعد از امتحانات .دوباره اینجا رو راه بندازم اما همش فراموش میشد تا امشب .!
.
حس برگشتن به وبلاگ قدیمیم.
مثل برگشتن به خونه ایه که خیلی وقته توش قدم نذاشتم .
این وبلاگ که مدت زیادی عمر نکرد و مطلب زیادی توش به اشتراک گذاشته نشد .
اما با هر برخورد انگشتام به دکمه های کیبورد .انگار که قلنج میشکنه و از خواب چند ساله بیدار میشه .!
پرده ها رو کنار میزنم و اجازه میدم نور زندگی خودشو به صفحات بی جون این وبلاگ بتابونه .
شاید دیر .شاید زود .اما نمیذارم چراغش خاموش بمونه.!
اخرین بار که اینجا بودم سال سوم دبیرستان و بعد از امتحانات ترم بود .
حالا سال دوم دانشگاهم و یه ماه از ترم گذشته .!
شاید "زمان" وقتی توی مسیرش قدم برمیداریم کند بگذره اما اگر از گود بیایم بیرون و یه نگاه به گذشته بندازیم میفهمیم گذر زمان قدر یه پلک بهم زدنه.!سرعت وصف ناپذیرش خیلیارو از ما جدا انداخته و خیلیا رو به ما ملحق کرده .خیلی از سستی هامون رو به صورتمون سیلی میزنه و گاهی موفقیت هامون رو کوچیک نشون میده .!مهم ترین چیز اما این نگاهه رو به جلوئه .!گذشته ای که گذشت .دیگه بر نمیگرده .!
به هرحال دوباره سلام.
.
عنوان مطلب شعریه که چند ساعته روی زبونمه و ترجیح دادم اون بالا بیارمش .بلکه این سکته حافظه ام تو یادآوری بعضی از شعرها .به یه دردی بخوره .!
درباره این سایت