تو بوفه دانشگاه بودم و خیره به پنجره و جنگل پشت داشنکده و مثل وقتایی که حالم زیاد خوش و خرم نیس چای نبات میخوردم و توی هوای ابری وحشتناک و صدای رادیو داغون بوفه به آینده محتومم و پاسخ المپیادی که مثل جنگل پشت دانشکده تو هاله ای از ابهام مه طور فرو رفته می اندیشیدم .که یهو یکی هوار شد رو سرم.و دیدم بله.دوست دبیرستانمه که تو دانشکده ماست !با یه روووسریییی نااارنجییییی.و چادر عربی !

گفتم خب چه خبرا؟بوهایی میاد!

گفت.خبررررررررررر؟

و تا اونجاییییییی پیش رفت که قراره امشب قندشونو بشکنن.و عکسای طرفو از نوزادی تا همین دیروز درست وقتی که من سرجلسه با معاون جرم سرقت مسلحانه کودک و نوجوان سر و کله میزدم و حساب میکردم که ایا در صورت کمک به سقط جنین توسط این شخص مشمول تعدد میشه یا نه.ایشون و اوشون تشریف برده بودن لبویی جاده عباس اباد.!_همونی که من خیلی علاقمندم به دکه اش!_منم نگاه میکردم و به سبک دخترای همسن و سال خودم با سبق تصمیم هی میگفتم ووووییییی عزیزززززم مبارک باشه .ویییییی عزیزم عروسی کیه!وووییییی خدایا باورم نمیشه داری عروس میشی و فلان.خودم از سبک حرف زدنم حالم بهم میخورد و

یه صدایی توی سرم میگفت منافق .دورو .خاک تو سرت.داری از حسودی میمیری .تف به تو!نگا کن چطوری آرزوهات خاطره اشون شده!

بعد یه صدای دیگه میگفت حسودی نیس لامسب .خستم!خستم از این همه دویدن بی استراحت!مگه من چمه؟

صدای کمک کننده ای گفت :والا خواستگار ندیده که نیستب!هر کی ندونه تو که میدونی به این خاطر از مرگ مادر بزرگت حس گناه میکنی که باهاش سر سن ازدواج دعوا کردی و بهش گفتی باید طرز فکر قدیمیت رو عوض کنی!هر کی ندونه تو میدونی که از اینکه فوت مامان بزرگت باعث شد گروه ضربت فعلا بیخیال شن، شاید یه کم خوشحال.!

یه صدای  دیگه گفت خفه شوووووو!

روسری نارنجی همینطور حرف میزد و من به این فکر میکردم یه روزی تو دبیرستان معلم بهش گفته بود اگه همینطوری درس بخونه هیچی نمیشه!

من خیره بودم به برق تو چشماش .

یادم افتاد بعد شنیدن این حرف دبیرمون انگار این حرفو به من زده .تا صبح ساعت ۸ یه ریییز درس خوووندم که نکنه منم چیزی نشم!

صداهه اومد.که :نگا نگا.کلاه گشاد سرتو رفته و چشمتو کور کرده.اونی که هیچی نشده تویی.!با یه المپیاد رو هوا!

روسری نارنجی گفت کلاس داره و باید بره.و گفت واسه ترم بعد شاید مرخصی بگیره.میخواست بره اما هنوز نشسته بود.

برف های ریز تو هوا بودن و پنجره های بوفه بخار کرده بود.

دیدم معلم دیگه دبیرستانم که دانشجوی دانشکده ماست اومد تو زیر پاش بلند شدم و سلام علیک کردم.

گفت فاطمه؟تو جرا همون شکلی ای!گفتم چه شکلیم؟گفت مثل دوران دبیرستانت.هیچ فرقی نکردی.

صداهه گفت؛بفرما شاهد از غیب رسید!

روسری نارنجی خندید و معلم گفت تو ولی خیلی عوض شدی ور پریده.!ماشاالله.ماشاالله خانومی شدی .فاطمه هنوز عین پنجم دبستانیاس!بچگونه و کوچولو!

بغض چپیده بود تو گلوم.بی دلیل .یا با دلیل و شیرینی چای نبات اذیتم میکرد.از اونجا اومدم بیرون.تو راهرو یکی از همکلاسیام گفت فاطی نمیمونی جبرانی رو؟

گفتم نع .الان فقط خونمونو میخوام.!

فقط خونه!


نفسی گاه ولی از سر بی‌حوصلگی
می‌کشم آه ولی از سر بی‌حوصلگی

مثل شب‌های دگر باز به هم خیره شدند
برکه و ماه، ولی از سر بی‌حوصلگی

گاه در آینه‌ی خاطره‌ها می‌نگرم
نه به اکراه، ولی از سر بی‌حوصلگی

تا بکاهم ز پریشانی خود می‌گریم
گاه و بی‌گاه ولی از سر بی‌حوصلگی

من هم ای عمر شبیه دگران می‌مانم
با تو همراه ولی از سر بی‌حوصلگی

عاقبت با تو هم ای مرگ سفر خواهم کرد
خواه ناخواه ولی از سر بی‌حوصلگی

فاضل نظری

.

اینکه طولانیه.میتونید نخونیدش.

نوشتم که یه روزی یادم بیاد تو چنین روزایی چه حالی داشتم!

(وی خودش را نمیشناسد)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

#هلیکوپتر2020 یک زن عادی هیپنوتیزم سیاهه های یک پدر بایکوت نیم وجبی moharyasen خرید گن ساعت شنی در شیراز | 09172500031