.
بعدتر ها فکر کردم آدم باید هر از گاهی اسم هم خانه هایش را.رفقایش را.بغل دستی هایش را فراموش کند .بعد زور بزند توی سه جمله توصیفشان کند.بدو بدو.بگوید مثلا آنی که خنده اش قشنگ است.آنی که صورتش بوی صبح اول وقت میدهد.آنی که حرف زدنش طعم قهوه تازه دم دارد .آنی که سین اش آدم را عاشق میکند.
بخش کوچکی از کتاب دال دوست داشتن از حسین وحدانی
پ.ن:نمیدونم این شعرو کی و از چه کسی اینجا این بالای فصل اول کتاب آیین دادرسی نوشتم.اما امشب که اومدم کتاب رو باز کردم.خنکیش زد تو صورتم.و حالمو از این رو به اون رو کرد.از این به بعد یه روزی که حواسم نیس .یه شعر کوچولو مینویسم بالای جزوه هام.
حس خوبی داره.مضمون خوبی هم داره.حتی تلاشی برای یادآوری شاعرشم تو ذهنم نمیکنم.میخوام این خاطره بکر بمونه .
درباره این سایت